|
یکهزار واژه اصیل ترکی در پارسیمحمد صادق نائبی 1. آئینه = آینا = آی (ماه) + نا (اک) = ماه وش ، ترکیب آینا مانند دُرنا و قیْرنا 2. آئین = آییْن و اوْیوُن = جشن ، مراسم جشن باستانی و سالیانة ترکهای چین 3. آباد = آپاد ، آوا ، اوْوا ، آواد = از ریشه های قدیمی ترک بمعنای جای خرّم و سرسبز ، محل زندگی آدمی ، بصورت پسوند در انتهای اکثر روستاها ، اَبَد در عربی نیز جمع این ریشه است: ابدالآباد = منتهی الآباد ، آوادانلیق = آبادانی ؛ احتمالاً اوْبا نیز محرف همین کلمه است و ریشة اصلی آباد نیز همان اوْب (محل زندگی) است. در واقعیت هم جای زندگی انسانی را آبادی می گویند نه جای پر آب را! که اگر غیر این بود بایستی دریاها و جزائر را بزرگترین آبادیها می پنداشتیم. احتمال خیلی قوی ائو (= محل زندگی) نیز محرف همین اوْب باشد. پسوند آوا از قدیمی ترین پسوندها در انتهای نام دهات ترک می باشد. 4. آبجی = آتا (پدر) + بای (باخ: بیگ) = بیگ بزرگ ، بیگ پدر ، طایفة بزرگ ترکمنی (18) 6. اتابک = آتابک = آتابئیگ = آتا (پدر ، بزرگ) + بیگ (ه.م) = خان بزرگ ، خان خانان ، وزیر ، سابقاً از رتبه های درباری در حکومت های ترک (باخ: اتابکان) (1،27): ای صبا برساقی بزم اتابک عرضه دار تا ازآن جام زرافشان جرعه ای بخشد بمن/حافظ 7. اتابکان اتابک از رتبه های بالای درباری بود و سلسله حکومتهائی در نقاط مختلف دنیا تشکیل دادند از جمله: اتابکان آذربایجان(531-622 ق) ، اتابکان اربل (539-630 ق) ، اتابکان الجزیره (576-648 ق) ، اتابکان شام (497-549 ق) ، اتابکان سنجار(566-617 ق) ، اتابکان فارس(543-686 ق) ، اتابکان لرستان (543-740 ق) ، اتابکان موصل(521-631 ق) 8. آتاترک/ت = آتا (پدر ، بزرگ) + تورک = پدر ترک ، ترک بزرگ ، لقب مصطفی کمال پاشا 9. آتاش = آداش = آدداش = آد (نام) + داش (هم) = همنام (1) 10. اتاغه و اتاقه = اوْتاقا = اوْتاق (ه.م)+ ا(اک) = کلغی با پرهای بعضی مرغان 11. اُتاق = اوْتاق = اوْداق = اود(اودماق = آتش زدن)+ اق(اک) = جای گرم ؛ اودا = منزلگاه ، اوتاغه (ه.م) ؛ اجاق (ه.م) محرّف این کلمه است. 12. اتالیق /ت = آتالیْق = آتا (پدر) + لیق (اک) = پدری ، للـه ، نگهبان ، منصبی در عهد صفوی ؛ اتالیقانه = شایسته (1،19) 13. اُتراق = اوْتوُراق = اوتور (اوتورماق = نشستن) + اق (اک) = نشست ، جلوس ، استراحت کاروان بعد از یک حرکت طولانی 14. اَترک = بنظر همان اترنگ (ه.م) باشد که در ترکی اتره و اترک می گویند ، در ترکی اوغوزی یعنی مرد سفید مایل به سرخ (2) ، رود مرزی ایران و ترکمنستان 15. اَترنگ = ات (گوشت) + رنگ = رنگ گوشت ، صورتی رنگ 16. آتسز/ت = آدسیْز = آد (نام ، شهرت) + سیز (اک صلبیت ، بی) = بی نام ، بی شهرت ، بی آوازه ، ابن محمدبن انوش تگین از سلسلة خوارزمشاهیان که بین 521 تا 551 ه.ق حکومت می کرد. از آنجاکه گاهی آنرا اَتسز می خوانند به اشتباه آنرا بی گوشت (اَت= گوشت) و لاغر معنی می کنند. 17. آتش و آتیْش = آت (آتماق = انداختن ، پرتاب کردن) + یش (اک مفاعله) = پرتاب دو طرفه ، به هم تیر انداختن ، شلیک به هم ، جرقّه ؛ شاید آتش بمعنای برافروخته فارسی باشد ولی در معنای اخیر ترکی است. 18. اَتلیق و اَتلیغ = آتلیْق = آت (اسب) + لیْق (اک) = اسب داری ، سواردلاور ، شخص مشهور ؛ اتلغ ار = سواره (1،19) 19. اُتو = اوتو = اوت (اوتمک = پاک کردن ، زدودن ناپاکی ، به آتش گرفتن پشم و مو) + و (اک) = وسیلة صاف کردن چین و چروک ؛ اوتویه دوشمک = به اتو افتادن = تغییر ماهیت دادن 20. آتیش بای آتیش بای = آتیش (باخ: آتش) + بای (بزرگ ، فرمانده) = مسئول آتشبار ، مسئول شلیک ، ار رتبه های نظامی دوره صفوی 21. آتیلا = آتیلا = آتیل (آتیلماق = پریدن) + ا (اک) = کسی که خوب پرش کند ، چابک ، امپراطور بزرگ ترکان هون که 1500سال پیش ازآسیای میانه تا اروپا حکومت می کرد (435-453 م) 22. اُجاق 24. آچمز = آچماز = آچ (آچماق = باز کردن) + ماز (اک سلبیت فاعلی) = بازنشونده ، در بازی شطرنج به مهره ای گویند که با برداشتن آن شاه مات گردد ؛ این اک برای همیشه یک صفت را از اسم سلب می کند. مانند: سولماز (ه.م) 25. اچه و اچی = ایجی = برادر بزرگتر و مهتر ، مقابل اینی = برادر کوچکتر (1،2) 26. اخته = آختا = آخ (آخماق = روان شدن ، بیرون آمدن ، بالا رفتن) + تا (اک) = بیرون آورده شده ، حیوانی که بیضه هایش درآورده شده (1)، عقیم ، طویله ؛ اختاچی و اخته بیگ = طویله دار و اخته کنندة حیوانات ، در مورد انسان غلامان اخته شده در دربارها را خواجه می گویند. ترکیب آختا مانند یومورتا (= تخم مرغ) است. 27. آذربایجان 1. = آذربایجان = آذ (و آس = نیت خیر ، اوغور ، نام قوم معروف) + ار (جوانمرد) + بای (= بیگ) + جان (اک مکان) = مکان خان جوانمرد قوم آذ ، آذربیگستان ؛ نام قوم آذ (یا آس) هنوز هم در تعدادی از نقاط جغرافیائی کشور باقی است مانند: آستارا ، ارس ، آستاراخان ، استرآباد و شیراز. این قوم 5200 سال قبل در شرق دریای خزر با غلبه بر سایر اقوام هم اقلیم خود ، سنگ بنای حکومتی مقتدر بنام آذر را نهادند (16 ، 17). اکِ مکانی جان بصورتهای مختلف کان/ غان / قان/ خان در انتهای شهرهای دیگر هم دیده می شود. 2. تحریف شدة آتورپاتکان = آ (صوت برای راحتی تلفظ ، این تسهیل تلفظ با الف سابقة دیرینه دارد) + تور (نام قوم ، احتمالاً همان تاوور باشد ، باخ: تبریز) + پات (و باش = رئیس) + کان (همان اکِ مکانی جان) = مکان خان تور 28. آذوقه و آزوغه وآزوغا وآزوق و آزیق = آز (آزماق = گم شدن) + ایق (اک) = بخاطر گم شدن ، ره توشه ، توشه ای که احتیاطاً برای گم شدن در راه برمی دارند ، آزیق از ریشه های ترکی باستان (2،17) 29. اُرتاغ = اوْرتاق = اورتا (وسط) + اق (اک) = بینابین ، بین ، گذاشتن چیزی در وسط و تقسیم کردن سود آن ، شریک ، تاجر، بازرگان؛ ارتاغی = بازرگانی ، مضاربه ، با سرمایة دیگران تجارت کردن: به حضرت او آمد و دویست بالش زر التماس کرد به ارتاغی/جهانگشای جوینی 30. ارخالق = آرخالیْق = آرخا (پشت ، دوش) + لیق (اک) = شانه ای ، لباسی که طلاب و بعضی افراد زیر قبا می پوشیدند و در داخلش پنبه بود ، نوعی قماش نازک (1) ؛ آرخا = پشت ، آرخای عنان = از چیزی بی تأمّل گذشتن (19): ناشی ز هوای جلوة او × آرخای عنان آفرینش / عرفی 31. اُردک 32. اَردلان = اردالایان = ار (پهلوان) + دالا (به زمین زندن با ضربت و سرعت) + یان (اک فاعلی) = برزمین کوبنده ، نام آقا 33. اُردو = اوْردوُ = اور (وسط) + دو (اک) = مرکز ، پایتخت ، مرکز مملکت ، قشون وتجهیزاتشان ، محل گشت و گذار که بصورت گروهی می روند ، محل تفریح و تفرج ؛ اردوکند = نام قدیمی کاشغر پایتخت اویغور(2،17) ، اردیبهشت = بهشت وسط بهار ، بصورتHorde در انگلیسی ؛ همریشه با اورتا (= میان) و اورال (دریاچه) 34. آرزو آرزی = آر (آرماق و آریماق = جستن ، یافتن) + زی (اک) = جستنی ، یافتنی ، غیر موجود در دست. همریشه و هم معنی با آرمان 35. ارس = اَرآس = آرآذ = ارآذ = ار(پهلوان) + آذ (باخ: آذربایجان)=آذ پهلوان 36. ارسلان قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت×که گردن به الوند برمیفراشت/سعدی 37. آرش یا اشْک یا اَرشَک = ار (پهلوان) + شَک (نشکن ، شکست نخورنده) = پهلوانی که هرگز نشکند ، پهلوان همیشه پیروز ، از امرای ایالات بلخ و مؤسس و جدّبزرگ سلسلة اشکانیان که250سال قبل از میلاد با پیروزی بر آنتیوخوس حکومت مقتدری در ایران تشکیل داد (باخ: اشکانیان). 38. ارگ = ارک = اقتدارهمراه با محبوبیت ، تخت سلطنت ، دژحکومتی ، احتمالاً تغییر یافتة «اوُروُق» باشد ، بصورت اریکه در عربی ؛ ارک ائدمک = افتخار کردن 39. آرمان = آریْمان = آری (آریماق = جستن ، بصورت اسم یعنی پاک) + مان (اک مبالغه) = خیلی جستنی ، حالت ایده ال ، هدف و مقصود ، رسیدنی ، مورد جستجو ، آرزو ، خیلی سالم 40. اَرمان = ار (جوانمرد ، با ادب ، دارای فضیلت) + مان (اک مبالغه) = خیلی صاحب ادب و هنر و فضیلت ، هنرمند ، شهری در ماوراءالنهر ؛ اردم = هنر ، اردملی = هنرمند: که افراسیاب اندر ارمــــان زمین×دو سالارکرد از بزرگان گزین/شاهنامه فردوسی 41. ارمغان 2-یارماغان = یارماق (ه.م) + ان (اک) = درهمی ، هرچیز نقدی ، هدیه(1،27): هم خواسته به خنجر هم یافته به جور×از خصم خود تو یرمق و از من تو یرمغان/ رشیدی (27) 42. اُرمک امیران ارمــک سلاطین اطلس × گزیده ز سنجاب و ابلق مراکب/ قاری 43. اُروغ و اُروق = اوُروُق = ثقیل شدة اؤروک = اؤر (اؤرمک = چیزی مانند نخ و گیسو را بهم تابیدن ، پیوند کردن) + وک (اک) = بهم وصل شده ، دارای پیوند با هم ، خانواده ، دودمان ، خویشان:… اکناف ربع مسکون در تحت فرمان ما و اروغ چنگیزخان است / جامع التواریخ 44. اَروک = اریک = اری (اریمک = ذوب شدن ، آب شدن) + ک (اک) = آب شده ، زردآلو (1) 45. اُرومچک = اورومچک = هؤرومچک = هؤر (هؤرمک = زلف بافتن ) + وم (اک) + چک (اک) = زلف بافنده ، تار بافنده ، عنکبوت ؛ هؤروک = گیس یا زلف بافته شده 46. آریا 47. آریَن = آریان = آریْیان = آری (باخ : آریا) + یان (اک فاعلی) = پاک شده ، آیدین ، پاک ، آریا ، نام آقا 48. آز = آج = گرسنه ، حریص ؛ آزمند = آدم گرسنه و حریص و طمعکار ؛ آج آدام = آدم حریص و گرسنه ، شهریار نیز در این شعر آج را در مفهوم حریص بکار برده است: کربلایه گئدنلرین قاداسی × دوشسون بو آج یوْلسوزلارین گؤزینه 49. آزار = آزار = آز (آزماق = منحرف شدن ، گم شدن ، بیمار شدن) + ار (اک) = بیماری ، (رفتارِ) غیر صحیح و با اذیت ؛ آزار دوتماق = بیمار شدن ، توْیوق آزاری = بیماری نیوکاسل در مرغها ، ککلیگی آزماق = مسموم شدن و فساد معده 50. اُزبک = اؤزبک = اوْغوزبک = اوْغوزبیگ = خان قوم اوغوز ، بی باک ، آدم صاف و صادق ، از اقوام ترک. 51. اَزگیل = از (ازمک = له کردن) + گیل (اک) = له کردنی ، از میوه هائی که بصورت له کرده و خمیری در غذاها خصوصاً آش استفاده می گردد. 52. اُزُم = اوزوم = انگور: آن یکی ترکی بُد وگفت : ای گؤزوم! × من نمی خواهم عنب ، خواهم اوزوم / مولوی 53. اُزنگو = اوزه نگی = اوز (= صورت) + ان (اک) + گی (اک) = رکاب (ارتباط رکاب و اوز معلوم نشد) ، مهمیز ، آلتی در پاشنة پا برای حرکت دادن و کنترل اسب ؛ ازنگوقوچی سی = کسی که مهمیزسوار را می گیرد تا براحتی سوار شود. اوزه نگی چکمک = رکاب کشیدن 54. اُستاد = اوْستا = اوس (عقل ، درایت ، تربیت ، ادب) + تا (اک) = عاقل ، بادرایت ، مربی ، ادیب ، بصورت استاذ در عربی ؛ ترکیب اوستا مانند یومورتا است: غازی بدست پورخود شمشیر چوبین میدهد تا اودرآن اُستا شود، شمشیر گیرد در غزا / مولوی 55. آستان = آست یان = آست (= زیر ، پائین ، مقابلِ اوست = رو) + یان (طرف) = پائین دست ، طرف پائینی خانه ، پیشگاه ، پائین دامن ، آستانه = آستانا = بطرف پائین ، پیشگاه ، مَطلع (باخ: آستین و آستر و آهسته) 56. آستر = آستار = آست (باخ: آستان) + ار (اک) = زیرین ، زیرینِ لباس ؛ آست اوست = زیر و رو (18،2) 57. آستین = آست یان (باخ : آستان) = پائین دست لباس 58. آسمان آسیمان و آسمان = آس (آسماق = آویختن) + مان (اک مبالغه و تشبیه) = شبه آویزان ، بسیار آویزان 59. آش = درهم برهم ، قاراشمیش ، غذا ، از غذاهای متنوع آبکی ، آشیج و آشاج = قابلمه ، از ریشه های ترکی باستان (17،2) 60. آشامیدن وام گرفته از مصدر ترکی آشاماق (= خوردن) ؛ معادل فارسی آن نوشیدن است(2،18). 61. اُشتُق = اوُشتوغ و آشیق= بجول (1) ، یکی از هفت استخوان مچ پا در فاصلة دو قوزک پا که از آن برای بازی «قاب» استفاده می کنند. 62. آشغال = آشقال = گوسفند لاغر و نامناسب برای برّه کشی (3) ، هر چیز نامرغوب و غیرقابل استفاده ؛ آشقار = مخلوط ، قاطی (3) 63. اشکانیان / ت = حکومتی از ترک های توران که با پیروزی اشک یا ارشک یا آرشک (باخ: آرش) که از حاکمان ایالات بلخ بود ، بر آنتیوخوس امپراتوری بازمانده از اسکندر مقدونی بوجود آمد و قبل و بعد از میلاد مسیح 500 سال بر ایران حکومت کردند. تاریخ نیز بخاطر غیرایرانی بودن این حکومت ، از کنار آن براحتی گذشته است. مورخان و لغوی های بزرگ مانند دهخدا ، اعتمادالسلطنه و علی بن حسن مسعودی نیز آنها را از ترک ها دانسته اند (18). 64. اشکنه = ایشگینه = ایش (ایشمک = ایچمک = نوشیدن) + گین (اک) + ه (اک ، شاید پسوند فارسی) = آشامیدنی ، نوشیدنی ، نوعی غذای آبکی ازتخم مرغ و ماست وپیاز… . 65. اشیک = ائشیک = خارج ؛ اشیک آقاسی = رئیس خارج ، رئیس تشریفات سلطنتی ، رئیس دربار ، داروغة دیوانخانه ، اشیک آقاسی باشی = رئیس تشریفات ، اشیک خانه = ادارة تشریفات سلطنتی (1،19 ) 66. آغاجی/ت = آغاجیْ = خاصة شاهان در دربارهای مشرق ایران در قرن چهارم و پنجم که وسیلة رساندن مطالب و رسائل بین پادشاهان و امیران و اعیان دولت بود (20) ؛ شاید ریشة این کلمه آغاج (فرسنگ) باشد بخاطر طی کردن فرسنگها. 67. آغاز = آغیْز = دهان ، مطلع ، ابتدای هرچیز ، دهانة نهر و دهانة خم و چاه و مشک شیر ؛ ریشة این کلمه شاید آخماق (= روان شدن ، سرازیر شدن) باشد و آغاز بمعنی مطلع جاری شدن است ؛ قویو آغزی (و آغیزی) = سر چاه ، کوچه آغزی = سرکوچه ، قاپی آغزی = دم در 68. آغرُق و اغرق = آغریق = بار و بندیل ، احمال و اثقال(3) ؛ شاید در اصل آغیرلیق (= سنگینی) باشد که به آغیرریق و آغیریق تبدیل شده است: بعد از آنکه آغروق ها را آنجا بگذاشت … / رشیدی (19) 69. آغُل = آغیْل = آغیْ (حشم و مال) + یل (اک)= محل نگهداری حشم ، محل نگهداری رمه ، جای نگهداری چهارپایان در شب در بیابان (1،25) ، همریشه با آغور (باخ: آخور) 70. اُغلان = اوْغلان = پسر ، پسربچه (1) 71. آغوز = آغیْز = شیر نخست بعد از زایش ، ابتدای هر چیز ، البته در بعضی دهات ترک به آن کالا هم می گویند ؛ آغیزلاندیرماق = آغوز خوراندن (باخ: آغاز). 72. اُغوز/ت و اُغُز و غُز = اوْغوُز = اوْغ (قوم) + اوُز (نشانة جمع) = اقوام ، در معنای رئوف وخوش قلب هم آمده است (18) ، ازقبائل بزرگ ترک که در قرن ششم میلادی همة قبائل ساکن چین تا بحرسیاه را بصورت امپراتوری واحد درآورد و در تاریخ حتی گاهی ترک را معادل با آن می آورند. مثلاً: آنکو به غصب و دزدی آهنگ پالیـزی کند×از داد و داور عاقبت اشکنج های غز خورد / مولوی 73. آغوش/ت = آغقوش = آغ (سفید) + قوش (پرنده) = پرندة سفید ، نامی برای غلامان پادشاهان ترک ، یکی از تحریفات تاریخی هم ، همین کلمة «غلامان ترک» است که یک ترکیب ملکی است و بمعنی «غلامان متعلق به پادشاهان ترک» است ولی آنرا «ترکهای غلام» تعبیر می کنند!: ای خواجة ارسلان و آغوش × فرمان ده خود مکن فراموش / سعدی 74. افشار/ت = اوْوشار = احتمالاً اوْوسار = اوْو (حیوان وحشی ، پرندة شکاری ، آهو) + سا (اکِ طلب) + ار (پهلوان) = طالب شکار حیوانات وحشی ، عاشق شکار حیوانات وحشی قدرتمند ، جدّی ، چابک ، از تقسیمات22 گانة اوغوزها که نادرشاه افشار نیز که در اصل زنجانی است از طایفة قیرخلیِ افشار است. در اوایل حکومت صفویه ، قوم آنها به خراسان تبعید شد ولی همان نادرشاه افشار بود که محمود افغان را شکست داد و ابتدا صفویه را مجدداً حاکم کرد و سپس حکومت مقتدر افشاریه را تأسیس کرد. 75. افشین 76. آق 77. آق قویونلو/ت = آق (سفید) + قوْیوُن (گوسفند) + لیْ (اکِ ملکی) = وابسته به گوسفند سفید ، گروهی که به بالای بیرق خود صورت گوسفند سفید می زدند. سلسله ای که توسط ابونصرحسن بیگ آق قویونلو (اوزون حسن) تأسیس شد و از سال873 تا920 ه.ق در قفقاز ، آذربایجان و دیاربکر حکومت کردند و تا جنوب و مغرب ایران گسترش یافتند. 78. آقا آغا = آغ (باز و گسترده ، بزرگ ، سفید) + ا (اک) = بزرگ ، سرور ، درحال حاضر آقا را برای مردان و آغا را برای احترام به خانمها استفاده می کنند ولی در اصل همان آغا صحیح است: آغاخانیم ، آغاننه ، آبجی ، آغابیگم ، آغا بی بی 79. آقاسی/ت = آغاسیْ = آغا (آقا) + سی (اک مضاف) = رئیس ، متصدی ، پیشرفت کننده ؛ اشیک آقاسی = رئیس تشریفات دربار 80. آقچه/ت و اقجه وآخچه = آغجا = آغ (سفید) + جا (اک) = سفیده ، زر یا سیم مسکوک ، سکّه ، سکة نقره ای ضرب شده در زمان کریم خان زند: وز پی آن تا زند ، سکه بنام بقـــــــاش × می زند از آفتاب ،آقچه موزون فلک / خاقانی 81. آقوش = آوقوش = اوْوقوش = اوْو (شکاری ، وحشی) + قوش (پرنده) = پرندة شکاری(1) 82. اکباتان 83. اکدش من نه بوقت خویشتن ، پیر و شکسته بوده ام موی ، سپید می کند چشم سیاه اکدشان / سعدی 84. اِکی = ایکی = دو ؛ اکی ثانیه = دو ثانیه ، کنایه از کار سریع 85. اگیر و اکیر = اک (اکمک = کاشتن) + یر (اک) = کاشته ، گیاه ترکی ، وج ، گیاهی که اسانس آن به عطر سوسن زرد معروف است (1،25) 86. آل = سرخ کمرنگ ، مهر و نگین پادشاهی (1) 87. آلاچیق = آلا (اک برای کاستن خصلت) + چیْغ (پرده ای ازحصیر یا نی) = پرده مانند ، سایبانی حصیری بر روی چهار ستون با اطراف باز: ای آنکه اندر باغ جان آلاجقـــی برساختی آتش زدی درجسم وجان ، روح مصور ساختی / مولوی 88. اُلاغ = اُولاق = اُولا (اولاماق = رساندن ، رساندن پیام ، عوعو کردن گرگ) + اق (اک) = حامل ، پیام رسان ،کار بی مزد ، بیگاری ،خر ، پیک واسب پیکچی ؛ همریشه با اُلام (ه.م) 89. آلاله = آلالا = آل لالا = آل (ه.م) + لالا (باخ: لاله) = لالة سرخ ، لالة آل ، نام دختر ؛ البته برهان قاطع (27) تأکید می کند که این کلمه در پهلوی پیدا نشد و شک ندارد که با آل در ارتباط باشد. 90. اُلام = اُولام = اُولا (باخ: الاغ) + م (اک) = پیام رسان ، پیام یا نوشته ای که دست بدست یا زبانی رسانند (1) ، همریشه با الاغ (ه.م) 91. آلامانچی = آل (آلماق = گرفتن) +ا (اک) + مان (اک مبالغه) + چیْ (اک شغل) = کسیکه کارش گرفتن مال دیگران باشد ، بسیار غارتگر ؛ آلامان = بسیار گرفته شده = غارت 92. آلاو = الوْو= شعلةآتش،زبانة آتش ، آتش شعله ور(1،27)؛ اوْد- الوْو = آتش - شعله ، الوْولاماق = شعله ور کردن ، الوْولو = شعله ور: بر اوج گنبد گردون از آن بتابد هور×که یافت از تف قندیل مرتضی آلاو/ آذری 93. آلپ = آلپ و آلب = پرزور ، قدرتمند ، قوی ، پیشوندی برای شاهان ترک مانند: آلپ ارسلان ، آلپ ارتنقا ، آلپ تگین: چوآلپ ارسلانجان به جانبخش داد × پسرتاج شـــاخی به سر برنهاد/ سعدی 94. آلپ ارتونقا/ت = آلپ (ه.م) + ار (پهلوان ، جوانمرد) + تونقا (ببر) = ببر جوانمرد شاه ، از قدیمیترین پادشاهان توران زمین که لقب «خــان» نیز در اصل ازآن او بود. فردوسی در شاهنامه اش او را افراسیاب نامیده است (2). 95. آلپ ارسلان/ت = آلپ (قوی) + ارسالان (باخ: ارسلان) = مردافکن شاه ، عضدالدین ابو شجاع پادشاه سلجوقی که بین سالهای 455 تا 465 ه.ق حکومت کرد. 96. آلتون توهمی زن این یتیمان را که هان آلتون بیار توهمی سوز این ضعیفان را که هین جامه بکش/کمال اسماعیل 97. آلتون تاش/ت یا آلتون داش = آلتین (باخ: آلتون) + داش (سنگ) = سنگ طلا ، حاجب سالارِسلطان محمود غزنوی و حاکم خوارزم در سال 432 ه.ق 98. اُلجامیشی = اوْلجامیش = ؟ ، اطاعت ، فرمانبرداری ، تعظیم ، کلمة ترکی (1) : … و در آن منزل امیرارغوان با عموم اکابر واعیان وصدورخراسان برسید و الجامیشیکردند/ رشیدی 99. اُلجه و اولجه واُلجی واُلچا = اوْلجا = اوْل (اوْلماق = شدن ، مالک شدن) + جا (اک) = ملک شده ، به تملک درآمده ، مال و جنس یا اسیری گرفته شده از دشمن پس از تاخت و تاز ؛ بو منیم اوْلدو = این مال من شد: … و محترفة بسیار را اسیر کردند و الجای بی اندازه گرفتند/ جامع التواریخ رشیدی گر صاحب زمان را وقت ظهور می بود از بهر الجه می رفت دنبال لشکر او/ واله هروی 100. الچوق = آلچاق(=کوتاه). شاید هم تسهیل شدة آلاچیق،نوعی خیمة ترکمنی: به سرای ضرب همت ، به قراضة چه لافم چه کند بپای پیلان الچوق ترکمانی / نظامی گنجوی 101. اُلدوز و یلدوز = اوُلدوز و یولدوز = ستاره (1) ؛ شاید از یالماق (= درخشیدن) باشد و شاید هم: اول (بزرگ) + دوز (نمک) = نمک درشت ، بخاطر شباهت ظاهری ستارگان آسمان به دانه های نمک. 102. الش دگش = آلیْش (خرید) + دئگیش (مبادله ، فروش) = خرید و فروش ، مبادله (1) 103. اُلُغ = اُولوُغ = اُول (بزرگ) + اُوغ (اک) = بزرگ ، قدرتمند ؛ الغ بیگ = بیگ بزرگ: از جهود ومشرک وترســـــــــا و مغ×جملگی یک رنگ شد زآن آلپ الغ/ مولوی 104. اَلَک = اله ک = اله (اله مک = غربال کردن) + ک (اک) = وسیلة غربال 105. الگو = اولگو و یولگو = اول و یول (اولمک و یولمک = بریدن ، تراشیدن) + گو (اک) = بریده ، نمونة بریده ؛ اولگوج = چاقوی سرتراشی ، باخ: اولکا (18،2) 106. آلما = آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خریدن) + ما (اک) = گرفتنی ، سرخ گون ، سیب ، نام دختر ، احتمالاً ریشة این کلمه آل (سرخ) است و در قدیم ابتدا به سیب های سرخ شامل می شده است. 107. آلماآتا = آلما (ه.م) + آتا (پدر) ، پایتخت جمهوری قزاقستان (باخ: قزاق) 108. المیرا = ائلمیرا= ائل(ایل) + میرا(تمثیلگر)= تمثیل کنندة ایل ، نام دختر (5) 109. الناز = ائلناز = ناز ایل ، نام دختر 110. اُلنگ = اؤلنگ = اؤل (خیس شدن ، مرطوب شدن) + انگ (اک) = جای خیس و مرطوب ، سبزه زار ، مرتع ، سرزمین سبز و خرم (1) 111. النگو = ال (دست) + انگی (اک) = مربوط به دست ، دستبند ؛ ترکیب النگو مانند ازنگو (ه.م) است. 112. آلو = آلیْ = آل (سرخ ، آلماق = گرفتن ، خریدن) + یْ (اک) = گرفتنی ، سرخ ، نام میوه (باخ: آلما). 113. اُلوس = اُولوُس = اوُلوش از اولاماق (پیوند دادن ، بجائی رساندن) = محل تجمع ، اجتماع مردم ، ملت ، قوم ، ایل ، همریشه با الاغ و الام : … در همة الوس ، پادشاه را از او مشفقتر نیست / جامع التواریخ رشیدی 114. اَلوک = الیک = پروانه ، پیغام (1) 115. اِلِه-بِلِه 116. آماج 117. اُماج 118. آمرود = آرموُد و آرموُت = گلابی (2) 119. امید = نار ؛ نارین (= نار + ین = ریز مانند دانه های انار) ، نارگیله (= دانة انار) و ناردانا (= دانة انار) هر دو نام دختر = آناکا = آنا (مادر) + کا (اک) = مادری ، دایه (19) ؛ احتمالاً در اصل آناغا صحیح است. 122. آناهیتا = دارای احساس ، درک کننده ، مادر ؛ در ترکی سومری «آنا-آناننا-آنو-ایناننا» نیز آمده است (17). در ترکی معاصر آنا و آننا مورد استفاده قرار می گیرد. 123. انگ = ان و انگ (نون غنه) = داغ یا چاکی که بعنوان نشان بر گوش گوسفند زنند ، برچسب زدن ، افترا ؛ انگ زدن = مهر و مارک زدن 124. او = اوْ = ضمیر اشاره برای جاندار و بی جان ، از ریشه های ترکی باستان (17). صورت قدیمی آن «اول» بوده است. 125. اِو اوغلی/ت = ائو (خانه) + اوْغلو (پسر) = پسر خانه ، غلام معمولی خدمتکار شاهان صفوی (1) 126. اِو پولی/ت =ائو(خانه) + پول + ی (اک مضاف) = پول خانه ، مالیات برمنازل در دورة صفوی (3) 127. آواره = آوارا = آوار (و آپار = تکیه دهنده ، نام قوم ترک) + ا (اک) = مانند قوم آوار بدون منزلگاه ثابت ؛ آوارها 250 سال (558 تا 805 میلادی) بر اروپای میانه حکومت کردند و امپراطوری آنها مجارستان ، آلبانی ، چکسلواکی ، اتریش و آلمان را شامل می شد. نام این قوم در کتیبه های اورخون نیز آمده است (18،17) 128. اوبه = اوْبا = اوْب (منطقه ، محل زندگی) + ا (اک) = زیستگاه ، چادرسیاه بزرگ که داخل آن پارتیشن بندی شده باشد و اتاق خواب و غذا و مهمان و … داشته باشد (1). 129. اوج = اُوج = سرحد ، انتها ، گوشه ، نوک ؛ میداد اوجو = نوک مداد ، دووار اوجو = لب دیوار ، آغاجین اوجو = بالای درخت 130. آوج = آووُج = راهنما (1) ؛ یول آووج = پیامبر 131. اوزان/ت = اُوزان = اوُز (اوُزماق = تصنیف خواندن) + ان (اک فاعلی) = شاعر و آوازخوان و نوازندة قوْپوز در ایل اوغوز. درگذشته شاعر ونوازندة مردمی را نیز «اوزانچی» می گفتند و بعد از قرن نهم آنرا «آشیق» گفتند(3). اوُزلوق = تصنیفی ، جدّ بزرگ فارابی 132. اوزقنوغ/ت و اوزقنوق = اؤزقوْنوُق = اؤز (جان ، روح) + قوْنوُغ (فرود) = اقامتگاه روح (3) ، برجستن بعضی اعضای بدن وپیشگوئی ازروی آن ، اختلاج اعضاء ، حالت خلجان و جهش و پرش بدن (روح!) (2) 133. اوزُن حسن/ت = اُوزوُن حسن = حسن بلند قامت ، لقب ابونصرحسن بیگ آق قویونلو مؤسس سلسلة آق قویونلو (ه.م) در سال 873 ق. 134. اوزون برون = اُوزوُن (دراز ، بلند) + بوُروُن (دماغ) = دماغ دراز ، نام یک نوع ماهی با بینی دراز 135. اوغور = اُوغوُر = وقت ، یمن و برکت ، عزم سفر ؛ بد اوغور = بدیُمن ، اوغور بخیر = سفر بخیر ، اوغروما پیس چیخدی = طالعم بد آمد ، اوغورلاماق = بدرقه کردن 136. اوق و اوغ (1) = اوْغ = چکمة پشمینه ، چوبهای فوقانی آلاچیق 137. اولکا و اُلکا = اؤلکه = اؤل (اؤلمک و یؤلمک = بریدن ، تراشیدن) + که (اک) =
بریده ، جدا شده ، کشور ؛ بولکا = بؤلکه از مصدر بؤلمک (= پارتیشن کردن) =
استان ؛ همریشه با الگو (ه.م) = اولوق کؤک = اُولوُق (بزرگ) + کؤک (ه.م) = کوک بزرگ ، یکی از 360 کوک ختائی (1) 139. اومّا = اومما = اُوم (اومماق = چشم براه ماندن ، هوس کردن) + ما (اک) = چشم براه ماندگی ، هوس کردگی. باخ: امید : ترسم او این بوی خــوش چون بشنود × هفت قرآن درمیان اومـّا شود / دهخدا 140. اون باشی/ت = اوْن (ده) + باشیْ (فرمانده) = فرمانده گروه ده نفره ، سابقاً از رتبه های نظامی (باخ: اون باشی و یوز باشی) 141. اویغور شاید ازمصدر اویانماق (= بیدار شدن) = بیدار شده ، مدنی شده ، از ایالات بزرگ ترک نشین چین که الآن به ایالت سین کیانگ تغییر نام داده اند (18). 142. اویماق =اوْیماق= قبیله ، طایفه ، مسکن ، متفق ، فامیل ، درترکی اویغوری بمعنی اجتماع کردن بوده است (3،18) : … سایر لشکریان و اویماقاتی که همراه داشتند ، با اموال و جهات تحت تصرف امراء محمد زمان میرزا درآمد / حبیب السیر (19) 143. آهسته = آسته = آستا = آست (باخ: آستان) + ا (اک) = (راه رفتن با سرعتِ) زیرین و پائین ، بصورت آرام و کُند ، یواش 144. آهو = آوو = اوْوو = اوْو = شکار و صید (عموما) ، آهو (خصوصا) ؛ اوْوجو = شکارچی ، اوْو قوش = پرندة شکاری 145. اَیاز = آیاز = نسیم خنک سحری ، هوای سرد و صاف ، شب بدر بدون ابر ، نام غلام تیزهوش و محبوب سلطان محمود غزنوی (5): غرض ،کرشمة حسن است ، ورنه حاجت نیست جمـــــال دولت محمود را به زلف ایاز / حافظ 146. ایاغ = آیاق= پا،همپا،هم پیاله، پیاله ؛ ایاغ شدن = هم پیاله یا همراه شدن: به ندیم شاه ماند که به کف ایاغ دارد/ حافظ 147. آیبک = آی (ماه) + بک (بیگ ، بزرگ) = بیگ بزرگ ، بیگ ماه وش ، ماه کامل ، صفتی برای قاصد و غلام ، قطب الدین آیبک مؤسّس اولین سلسلة مسلمانی درهندوستان درسال 602ه.ق: گفت: ای آیبـــک بیا درآن رسن × تا بگویم من جواب بوالحسن/ مولوی 148. ایت بورنی/گ = ایت بوُرنوُ = ایت (سگ) + بوُرن (دماغ) + و (اک مضاف) = دماغ سگ ، نام دیگرنسترن (1) 149. آیتک = آی (ماه) + تک (مانند) = مهسا ، نام دختر 150. ایچاایچ = ایچ (بنوش) + ا (اک) + ایچ (بنوش) = نوشانوش ، پیالة شراب : از فقیهان شد وحدّی منع جام باده را در صبوحی بانگ ایچاایچ می دانیم ما / میرنجات (19) 151. ایچگی = ایچ (داخل ، درون) + گی (اک) = اندرونی ، خودمانی و داخلی ، ندیم ، خاص ، مقرّب (19) ؛ ایچلی = مغزدار 152. آیدا = آی (ماه) + دا (اک) = در وجود ماه ، ماه صفت ، روئیدنی در کنار آب ، نام دختر (5) ، در اصل بصورت آیداق (مانند بارداق و چارداق) 153. آیدین = آی (ماه) + دین (اک) = شفاف ، زلال ، آشکار ، روشنفکر ، نور ، باز ، واضح ، نام پسر (5) = ایره ن = ایر (ایرمک = به مقصدرسیدن) + ان (اک فاعل ساز) = به مقصدرسیده ، عارف ، نام دختر 155. ایرج = ایر (ایرمک = به مقصدرسیدن) + ج (اک) = به هدف رسی ، نام آقا 156. ایرقی = ایْرغیْ =؟ ریشه اش معلوم نشد ، گیاه شیرخشت ، ماده ای خوش طعم که از ترکیب قندهای مختلف بدست می آید. ایرقی را خاشاک نیز می گویند (1). 157. ایری قلمه/گ = ایری (درشت) + قلمه(درخت تبریزی) = تبریزی درشت ، نام دیگر گیاه شالک 158. ایز = اثر ، نشان قدم ، ردپا ، انتهای نخ درفرش بافی ؛ ایزکسی راگرفتن = رد و پای کسی را گرفتن ، ایزگم کردن = گم کردن نشان 159. آیسان = آی (ماه) + سان (مانند) = آیتک ، آیتکین ، مهسا ، نام دختر لیک خورشید عنایت تافته است*آیسان را از کرم دریافته است/مولوی 160. ایشک = ائشکک = خر : زر نابش فتد به کف بی شک × بخرد توبره برای ایشک / دهخدا 161. ایغاغ 162. اَیغَر و آیغیْر = نر ، گشن ؛ به آیغری درآمدن = گشنی کردن: آن ایغـــــر تیز ،کند گردد ناگاه × کز شوق بپای مادیان راه برد/ رکنای مسیح 163. ایل = ائل = قوم ، قبیله ، در ترکی باستان بصورت ایل آمده است (1،17) ؛ مردم ، ملت ، گروه ، سال ، مطیع و تابع (27) = آی (ماه) + لا (اک) = آیلین ، هالة دور ماه ، نام دختر (5) ؛ هاله = هایلا = آیلا 165. آیلار = آی (ماه) + لار (اک تحبیب) = ماه نازنین ، نازنین ماه ؛ اک «لر-لار» در ترکی علاوه بر وظیفة جمع بستن ، حالت تحبیب هم ممکن است به اسم بدهد. مانند: قیزلار (دخترک ناز من ) ، گوللر (گل ناز) ، آیلار (ماه نازنین) 166. ایلاق = خلیج ،شهری در ختا ، نام درختی (27) ؛ احتمالاً در اصل آیلاق (گرد مانند ماه) باشد: وگر خان را به ترکستان فرستد مهر گنجوری پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش/ منوچهری 167. ایلجار = ائلجار = ائل (باخ: ایل) + جار (ه.م) = اجتماع مردم برای انجام کاری (1) ؛ ایلجاری کردن = خبررسانی 168. ایلچی = ائلچی = ائل (ایل) + چی (اک شغل ساز) = سفیر ، پیغام رسان ، خواستگار ؛ ایلچی خانه = سفارتخانه : سَرَم فدای تو ای ایلچی خجسته سیر× مگو زبان فرنگی بگو زبان دگر/ امثال و حکم 169. ایلخان/ت = خان ایل ، بزرگ و شاه مردم ، عنوان سلاطین مغول در ایران 170. ایلخی = ایْلخیْ = رهاکردن چهارپایان به صحرا برای چریدن ، رمه اسب (19،1) ؛ در دیوان لغات الترک (2) بصورت ییْلخیْ ثبت شده است. ریشه اش معلوم نشد. 171. ایلغار و ایلقار و یئلقار و یلقا = ایلقار = ایلقا (ایلقاماق = تاخت کردن ، اسب تاختن ، هجوم بردن) + ار (اک) = تاخت ، یورش ؛ ایلغارکنان = در حال یورش (1) 172. ایلغین آغاجی/گ = ایْلغیْن (؟) + آغاجی (درخت) = درخت ایلغین ، گز (1) 173. ایلقار = ایلقار = ایلقا (ایلقاماق = تاخت کردن ، اسب تاختن ، هجوم بردن) + ار (اک) =؟ ، عهد و پیمان ؛ از ایلقار برگشتن = بدقولی کردن (1) ؛ معلوم نیست چه رابطه ای بین این مصدر و معنی این کلمه هست؟ 174. ایلَک خانیان/ت = الک خانیان = غربال خانیان ، احمدبن علی (شمس الدوله) مؤسّس سلسلة ایلگ خانیان به پایتختی بخارا که از بحر خزر تا چین حکومت کرد. آنها از نژاد ترک چگلی بودند و به مدت 220سال از 389 تا 609 ه.ق حکومت کردند. به آل خاقان و قراخانیان نیز معروفند. 175. آیلین = آی (ماه) + لین (اک) = هالة دور ماه ، آیلا ، نام دختر (5) 176. آیمان = آی(ماه)+ مان (سا) = صاف و پاک و نورانی چون ماه ، نام دختر (5) 177. ایناغ و ایناق = اینا (ایناماق = باوراندن ، اینانماق = باور کردن) + اق (اک) = باور ، دوست ، بصورت ایناک نیز آمده است ؛ ایناق خان از رؤسای زند و پدر کریم خان زند : ای ترک نازنین! که دل افروز و دلکشی × ایناق دلربائی و امراق اینشی / وصاف 178. اینجو/ت = اینجه (=نحیف) یا اینجی (= مروارید) ، شرف الدین محمود مؤسس حکومت آل اینجو که در قرن هشتم از اصفهان تا کناره های خلیج فارس حکومت کرد. 179. ئیل = ایل = سال ؛ دورة 12 سالة فلکی در بین ترکهای قبچاق و اویغور هرکدام به حیوانی نامگذاری می شد که هریک از آن حیوانات سمبل خاصی بودند. این دور 12 ساله عبارت بودند از: سیچقان ئیلی (موش) ، اود ئیلی (گاو) ، بارس ئیلی (پلنگ) ، توشقان ئیلی (خرگوش) ، لوی ئیلی (نهنگ) ، ئیلان ئیلی (مار) ، آت ئیلی (اسب) ، قویون ئیلی (گوسفند) ، پیچی ئیلی (میمون) ، تویوق ئیلی (مرغ) ، ایت ئیلی (سگ) ، دوووز ئیلی (خوک). این دور اکنون نیز جزو سنتهای سال تحویل می باشد. در فارسی این سالهای 12 گانه بصورت شعر آورده شده است: موش و بقر و پلنگ و خرگوش شمار زین چار چو بگذری،نهنگ آید و مار وآنگاه به اسب و گوسفند است حساب حمدونه ومرغ و سگ وخوک آخرکار 180. بابا = پدر بزرگ ، پدر ، از ریشه های ترکی باستان (7) ؛ بصورت papa در انگلیسی 181. بابک = بای بک = بای (بزرگ ، بیگ) + بک (بیگ) = بیگ بزرگ ، خان خانان ؛ بابک خرّمدین از مردان مبارز آذری که از سال 201 تا 222 بیست سال علیه مأمون عباسی بپا خــــاست و از مقرّ خود در قلعة بابک (واقع در کلیبر) لطمات زیادی به سپاه خلفای سنّی عباسی واردکرد و ایران را از دست حکومتهای عرب مسلمان نما نجات داد و عاقبت با خیانت یک ایرانی بنام افشین دستگیـر و سرافرازانه به فجیع ترین حالت کشته شد ؛ همچنین پادشاه بزرگی که اردشیر بابکان (مؤسس ساسانیان) خواهرزادة او بود (27). 182. باتان = باتان و بوتون و بَتَن = مکان و جا ، کامل ، همة مردم ، وطن (معر) ؛ بوتؤ = کامل ، بوتون = تمام ، این ریشة باستانی در اکباتان (باخ:همدان) و لؤک باتان و آسباتان نیز آمده است (17) 183. باتلاق = بات (باتماق = فرو رفتن) + لاق (اک) = فرو رفتنی ، جای فرورفتنی 184. باجّه = باجا = دریچه ، روزنة نور ، کیوسک با دریچة کوچک 185. باخه = باخا = باغا = لاک پشت ، حیوان دوزیست مانند قورباغا و توسباغا : آورده اندکه درآبگیری دو بط و یکی باخه ساکن بودند… / کلیله ودمنة ترجمة ابوالمعالی 186. بادیه = بایده = بایدا = ظرف دهن پهن که از کاسه بزرگتر است و از دیگ کوچکتر ، احتمالاً با بارداق (ظرفی) همریشه اند. مولوی در شعر زیر شیرِ حیوان را با شیر خوردنی جناس آورده است و بادیة بیابانی را با بادیة ظرفی: آن یکی شیر است اندر بادیـــه × وان دگر شیر است اندر بادیه!/ مولوی 187. بار = بار (ترکی باستان) = وار (ترکی معاصر) = دارائی ، موجودی ، سود ، بر ، میوه ، اکنون هم کاربرد این ریشه (بار) در ترکی بمراتب بیشتر ازفارسی است (17). آغاج باری = بار درخت ، بارسیز = بی بار ، بارلی = پربار 188. باروت و بارود = باریت = بار (بارماق = رفتن ، ازدست دررفتن ، جهیدن) + یت (اک) = در رونده ، جهنده ، مادة منفجره که پس از انفجار بشدت حالت جهندگی دارد. 189. باره = بارا = بار (بارماق = انداختن ، شلیک کردن ، پرت کردن از دست) + ا (اک) = محل شلیک و پرتاب ، قلعه ، دژ ، برج و دژ دفاعی که از بالا با دشمن می جنگند. 190. باز پسوندی که شدت علاقه به کاری خاص را می رساند : دغل باز = دغل کار و عاشق دغل کاری ، کلک باز = کسی که کارش دوز وکلک است ؛ باز اولماق = عاشق شدن 191. باسلیق = باسیْلیْق = باسیْل (باسیلماق = پوشانده شدن) + یْق (اک) = پوشانده ، سیاه رگی زیرپوست ، شاهرگ (1) 192. باشلق = باشلیْق = باش (سر) + لیْق (اک) = سرانه ،کلاه ، پوشش سر ، شیربها 193. باشی پسوندی بمعنی رئیس و متصدی و متخصص: حکیم باشی ، آشپزباشی ، قورچی باشی 194. باغ درخت انگور و مو ، رز ، تاکستان ، هر بسته و دسته از هیزم (2) ، بعدها این کلمه تعمیم پیدا می کند به هر جای پُر از درختان میوه 195. باقلا = باغالا و باغلا از مصدر باغلاماق (= بستن)= بسته ، سربسته ، از حبوبات خوراکی که در داخل غشائی قرار می گیرد. 196. باقلوا = باغلاما= باغلا(باغلاماق= بستن)+ما(اک)= بسته کردنی، نوعی شیرینی 197. بالابان = بالا (کوچک ، ضعیف ، کوتاه) + بان (باخ: بانگ) = بانگ کوتاه ، بانگ آرام و دلنشین، از سازهای بادی ، نوعی نی 198. بام = از ریشةترکی بان (= آواز ، بانگ ، بالای خانه) که این ریشه در کلمة نردبان (= نرده بان = نردة بام) نیز باقی مانده است. 199. بانگ = بان و بانق = آواز ، پشت بام ؛ از مصدر ترکی بانگلاماق = بانلاماق (= قوقولو کردن خروس ، داد و فریاد کردن ، زِر زدن) ؛ نون آخر بان یا بانگ بصورت غنه (ng) است که در ترکی باستان استفاده می شد ولی الآن یا به ن تبدیل شده و یا به نق. مثلاً همین بانگ در جائی بان شده (بانلاماق) و در جائی بانق (بانقیرماق= باغیرماق = شیون و داد و بیداد راه انداختن) آمده است. در برهان قاطع (27) هر دو ترکیب بانگ وبان آمده است. 200. بای سنقر/ت = بای (بزرگ) + سنقر (ه.م) = سنقر بزرگ ، شاهین بزرگ ؛ ابن یعقوب از امرای آق قویونلو که در سال 896 ه.ق در ده سالگی به حکومت رسید. 201. بایقرا/ت =1-بای (بزرگ) + قارا (سیاه ، قوی ) = قهرمان بزرگ 2-بایقیْر(بایقیرماق= غرّیدن ، نعره زدن) + ا (اک) = نعره زن ، غرّان ابن عمر شیخ بن تیمور از امرای تیمور حاکم همدان(سال 817 ه.ق) 202. بایقوش = بای (بیگ ، بزرگ) + قوُش (پرنده) = پرندة بزرگ ، جغد و بوم ؛ بایقوشخانه = کنایه از جای سوت و کور 203. بخار = بوُخار = بوُغار = بوٌغ (هوای مه مانند آب گرم) + ار (اک) ؛ بوخور نیز از همین ریشه در عربی مشتقاتی چون تبخیر گرفته است. 204. بخش = بخیش = بغیش و باغیش (= عفو ، احسان) = عفو و گذشت ، از ریشه های ترکی باستان (باخ: پخش) (2) 205. بخو = بوْغاو = بوْغاغو از مصدر (بوغماق = خفه کردن ، بوْغاماق = گریه در گلو گیر کردن) = طوق گردن حیوانات ، مجازاً زنجیر پای ستوران و مجرمان 206. برابر = بیرابیر = بیره بیر = یک به یک ، یک در مقابل یک ، پایاپای 207. بُرک یارق/ت = بؤرک (کلاه) + یاریْق (شکافته ، شکسته ، قاچ دار ، نوعی کلاه قدیمی که بصورت قاچهایی بلند ساخته می شد) = کلاه قاچ دار ؛ رکن الدین ابوالمظفّر پادشاه سلجوقی از سال 486 تا 498 ه.ق 208. برگه و بلگه(باخ: بلگه و بلله)؛از همین کلمه برگ نیز استخراج شده است. 209. بزرگ = بؤزوک = بؤزو (بؤزومک = صورت قدیمی بؤیومک = بزرگ شدن) + ک (اک) = بزرگ ؛ در دیوان کاشغری بزوک آمده است (2). 210. بزک = بزه ک = بزه (بزه مک = آرایش دادن) + ک (اک) = آرایش ؛ بزکچی = آرایشگر 211. بَسَق 212. بَسقو = باسقی = باس (باسماق = مسقف کردن ، استتار کردن) + قی (اک) =کمین ، استتار بقصد گیر انداختن : بطرف کوه که سمت دست راست پادشاه بود بسقو انداخت…/ مجمع التواریخ گلستانه 213. بسکلیدن = وام گرفته از مصدر ترکی بسله مک (= درآغوش پروردن ، تربیت کردن ، بزرگ کردن) 214. بسمه = باسما= باس(باسماق = فشار دادن ، داخل کردن) + ما(اک) = فشاری ، ورق طلا و نقرة منقوش ، نام سابق چاپخانه ؛ بسمه چی = کسیکه کارش با بسمه باشد ، چاپخانه چی: بسمه اش رنگی ندارد ازگل بستان فقر × زآنکه سطر چیت اورنگ هوس را مسطر است / طغرا (19) دلم ماندازبسمه چی در شگفت×ازو دیده ام نقش،حیرت گرفت/ وحید 215. بشقاب = بوْش (خالی) + قاب (ظرف) = ظرف خالی ، از ظروف آشپزی 216. بشکه = بوْشقا = بوْش (خالی) + قا (اک) = توخالی ، تودار 217. بَغ و فغ و بی و بای = بیگ = خدا ، معشوقه ، بزرگ ؛ بغداد = خداداد ، بغستان = بی ستان = بیستون = عبادتگاه ، فغواره = فغ (بت) + واره (مانند / فارس) = بت مانند ، بایقوش (ه.م) 218. بُغاز = بوْغاز = بوْغ (بوغماق = خفه کردن ، بوْغاماق = گریه در گلو گیر کردن) + از (اک) = گلو ، تنگه ، باب (3) ؛ بغاز داردانل ، سابق خلیج را نیز بغاز می گفتند (19). 219. بُغض = بوْغوز = بوْغ (بوغماق = خفه کردن ، بوْغاماق = گریه در گلو گیر کردن)+وز(اک)=گلوگرفتگی ناشی از شدت غم و ناراحتی(باخ:بغاز) 220. بُقچه = بوُغچا = بوغ (چمدان ، قاب بزرگ لباس) + چا (اک تصغیر) = چمدانک ، وسیلة یا پارچة کوچک برای نگهداری لباس 221. بکتاش و بهتاش = بیتش و بیگتاش = بیگ (ه.م) + تاش (= داش= هم) = هم بیگ ، غلامان تحت امر یک بیگ ، بصورت بهتاش هم استفاده می شود. 222. بَگتر و بکتر = نوعی لباس جنگی که از بهم وصل کردن چند تکه آهن که رویش مخمل و زربفت کشیده شده است ، درست می شود ؛ بکترپوش = زره پوش (1،27) ؛ در برهان قاطع ریشة این کلمه بگ (بیگ) ذکر شده است ولی معلوم نشد چرا؟ 223. بِگماز و بکماز و بکمز = شراب ، شرابخوری ، پیالة شراب ، غم و اندوه ، مهمانی (1،27) ؛ ریشه اش معلوم نشد: آنرا که به دست خویش بگماز دهی × اقبال گذشته را باو باز دهی/ معزی نیشابوری 224. بلاغ = بوُلاق = پوُلاق = پو (بمعنای چشمه در ترکی سومری) + لاق (اک کثرت) = جائی که چشمه باشد ، چشمه ، بصورت ترکیبی با بعضی کلمات : ساوج بلاغ ، قره بلاغ ، آغ بلاغ ؛ احتمالاً پینار (= پونار = بونار) بمعنای چشمه هم از همین ریشه است. 225. بلاغ اوتی /گ 226. بلدرچین 227. بُلغار = بوُلغار = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ریختن ، آشوب و بلوا کردن) + ار (اک فاعلی) = برهم ریزنده ، آشوبگر ، قاراشمیش (در گؤی تورک) ؛ از اقوام ترک باستان که تا اروپای شرقی حکومت کردند و کشور بلغارستان یادگار آنهاست (18). 228. بلغاق = بوُلغاق = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ریختن ، آشوب کردن) + اق (اک) = درهم برهم ، آشوب ، فتنه ، شور و غوغای بسیار ؛ بصورت بلغاک هم آمده است ؛ بلغاکی = واقعه طلب و فتنه جو ، بلغاق افتادن = آشوب افتادن و فتنه برپا شدن ، بلغاق نهادن = فتنه برپا کردن (1،27). 229. بلغور = بوُلغور = بوُلغا (بوُلغاماق = بولاماق = برهم ریختن ، آشوب کردن) + ور (اک) = گندم و جو شکسته و نیم پخته که پس از خیس کردن هم می زنند و می پزند ، عموماً هرچیز درهم شکسته ، آش پخته شده از بلمه ، حرف قلمبه و بزرگ ؛ بلغور کردن = حرفهای بزرگ زدن ، تهیه کردن بلغور (1،25) 230. بِلگا = بیلقا و بیلگه = بیل(بیلمک = دانستن) + گه(اک) = دانا ، دانشمند(1) 231. بَلگه = بل (آشنا ، شناخته شده ، مشخص) + گه (اک) = نشان ، علامت ، آرم ، سند ، مدرک (1) ، بلگه مک = مستند کردن ، بمعنای پیچیده شده (برگه ، بلله ) ، هلو و زردآلوی دونیمه شدة خشکیده (احتمالاً بؤلگه (بؤلمک = قسمت کردن) برای شیئی تقسیم شده صحیح است). 232. بُلماج و بُلَماج = بوُلاماج = بوُلا (بوُلاماق = هم زدن) + ماج (اک) = هم زدنی ، آش رقیق و بی گوشت (27) ؛ نوعی از کاچی که آش بی گوشت و آبکی است (باخ:تتماج) (1). 233. بلوک = بؤلوک = بؤل (بؤلمک = تقسیم کردن ، پارتیشن بندی کردن) + وک (اک) = قسمت شده ، پارتیشن ، البته این کلمه از انگلیسی (Block) به فارسی آمده است. حتی ترکها نیز آنرا بولوک تلفظ می کنند غافل از اینکه ، این کلمه در اصل همان بؤلوک می باشد. 234. بَلّه = بلله =بل(گرد شده ، بسته) + له (اک) = پیچیدنی ، ساندویچ 235. بنجاق و بنچاق = بونچاق ، قباله و سند (8) ؛ سند رسمی در دفاتر اسناد ، مدرک رسمی و قانونی (19) 236. بنده = بن (من) + ده (اک) = اینجانب 237. بو = بو و پو = دودی که از آتشفشان تصعید گردد ؛ پونج (بخاری هیزمی) و پوسکولتی (دود-مود!) از همین ریشه اند. 238. بوته = بوُتا و در اصل بوُتاق و بوُداق = شاخه ، نهال کوچک درخت و ریاحین که تازه بنشانند ، بچه و فرزند آدمی یا حیوانات ؛ احتمالاً مصدر اصلی این کلمه بیتمک (= روئیدن) باشد ، آدم بی بوته = آدم ابتر و بی شاخ و برگ ، بیتگی = گیاه 239. بوران = بوُر (بورماق = پیچاندن) + ان (اک فاعلی) = بهم پیچیده ، بادغلیظ 240. بوش = بوْش = خالی ، از ابزارهای فنی توخالی که البته این کلمه ابتدا بصورت ( Bush Bosh ) به انگلیسی رفته و بصورت ابزار فنی دوباره به زبانهای دیگر رفته است. 241. به به =کودک قنداقی ،کودک ؛ کلمات دوتائی مانند: دادا ، ده ده ، بابا ، بی بی ، به به ، کاکا(قاغا) ، نه نه … ترکی اند. این کلمات ابتدائی ترین و راحت ترین کلماتی است که کودک می توان بیان کند و این ناشی از الهام گرفته شدن زبان ترکی از طبیعت است. 242. بها = باها = گران ، ارزش و قیمت (1) 243. بهادر = باهادور و باهادیر و باتیر و باتور= قهرمان ، شجاع و دلاور(8) 244. بی بی = عمّه ، مادر بزرگ ، خاتون (باخ: به به) 245. بیات 246. بیات / نان = بایات = بایا (قبل از این) + ت (اک) = قبلی ، چیزی که زمان آن گذشته است ، نان و غذای مانده ؛ بایاق = زمان خاصی از گذشته 247. بیر = یک ، واحد ؛ اللهم بیر بیر! = خدایا ! یکی یکی 248. بِیرام = بایرام = عید ، نام آقا 249. بیرق = بایراق = در ترکی قدیم باتراق (2) = بات (باتماق = فرو رفتن) + راق (اک) = فرو برده شده ، عَلَمی که در میدان کارزار در زمین فرو می بردند ، پرچم ، علم ، درفش ؛ سنجاق (ه.م) نیز آمده است. 250. بیزار = بئزار = بئز (بئزمک = به ستوه آمدن ، برخود لرزیدن) + ار (اک فاعلساز) = به ستوه آمده ، خسته ، از جان سیر شده ؛ بی در اول کلمه بعنوان حرف نفی فارسی نیست و اصولاً «بدون زار» در فارسی مفهومی ندارد. 251. بیستون = بی ستان = بی (خدا) + ستان (پسوند مکان فارسی) = بغستان ، عبادتگاه ، پرستشگاه ، کوهی تاریخی با یادمان هائی از زمان هخامنشیان ؛ تعبیر این کلمه به «بدون ستون» صحیح نیست چرا که عبادتگاه ها بدون ستون نیستند! 252. بیگ = بزرگ ، خان ، زیبا ، خدا ، شاه ؛ از ریشه های اصیل ترکی که با ترکیبات مختلف زیر در تاریخ آمده است: بیگ(بیگدلی)، بگ(بگتاش)، بای(بایقوش، بای سنقر) ، بی (بیات) ، بغ (بغداد) ، فغ (فغفور ، فغواره) 253. بیگدلی = بیگ (ه.م) + دیل (زبان) + ی (اک مضاف) = زبان بیگ ، عزیز مانند بزرگان ، از اقوام ترک که در زمان صفویه ، در اوج قدرت بودند. 254. بیگم = بئیگیم = بئیگ (ه.م) + یم (ضمیر ملکی ، مال من) = بیگ من ، پسوند نام خانمهای صاحب مقام ، ملکه ، بصورتBegam در انگلیسی ، ترک ها برای احترام و محبت همراه اسم ، ضمیر ملکی نیز می آوردند ، مانند: خانیم ، بیگیم ، غلام ، گولوم ، بالام ، آییْم و… 255. بیل = بئل = کمر ، وسایل و ابزار ، گاهی ارتباطی با بدن دارند مانند پارو در فارسی که ریشة آن پا است چرا که با پا در ارتباط است و در ترکی بیل با حرکت کمر در ارتباط است و برای آن نام بئل (= کمر) داده اند. 256. بیلقان/ت = بیل (بیلمک = دانستن) + قان (اک فاعلساز) = بسیار داننده ، دانشمند ؛ ابوالمکارم مجیر الدین بیلقانی متوفّی586 ه.ق ازمردم بیلقان شروان و ازشاگردان خاقانی و ازشعرای دربار اتابکان آذربایجان که قبرش درمقبره الشعرای تبریز است (1). 257. بیوک = بؤیوک = بؤیو (بؤیومک = بزرگ شدن) + ک (اک) = بزرگ ، نام آقا ؛ این کلمه محرف بزرگ (ه.م) است. 258. پاپاخ = پاپاق = قسمی کلاه بزرگ پشمی (1،19) ؛ این کلمه تحریف شده است چراکه مصدر پاپاماق در ترکی نداریم. شاید در اصل قاپاق (باخ: قاپو) بوده باشد. 259. پاتق = پا (فارس) + توق (و توغ وطوق = بایراق ، پرچم عزا ، دسته ای پر مرغ یا دم اسب بر روی کلاه افسران ترک) = محل نصب پرچم ، محل گرد آمدن (1،2) 260. پاره = پار (احتمالاً: خُرد ، تکه)+ ا (اک) = تکه شده ، پول خرد ؛ پارچا = پار + چا ، پارچالاماق = تکه و پارچه کردن ، پارداق = تکه و پاره ، پارداقلاماق = تکه و پاره کردن که اصولاً در مورد حیوانات وحشی بکار می رود ، پاراق = بی ارزش و بی اصل و نصب و یا خیلی کم ارزش و نیز سگ پست ؛ ایت اوغلو پاراق = کنایه از آدم بی اصل و نصب. قطعاً نمیدانم پار در ترکی معنای فوق را دارد یا نه؟ ولی ترکیبات آنرا در ترکی داریم که در فارسی استفاده نمی شوند. 261. پاشا = پاشا = احتمالاً: باشا = باش (سر) + ا (اک) = رئیس ، خان خانان ، افسر ، از ریشه های ترکی باستان و لقبی برای افسران و فرماندهان (17،25). گاهی آنرا مخفف پادشاه می دانند در حالیکه هم قدمت این کلمه پیشتر از پادشاه است و هم معنی آن غیر از پادشاه ؛ بصورت Pasha , Pacha در انگلیسی استفاده می شود. 262. پالان = پال (پوست ، پوسته) + ان (اک) = پوستین ، پوشش ؛ پالتار (لباس) و پالاز (باخ: پلاس) و پالتو که همگی به نوعی پوشیدنی است از همین ریشه اند. 263. پالتو پالتوْو = پال (پوسته) + توْو (اک) = پوستین ، آرخالیق ، لباسی دراز که روی بقیة لباسها می پوشند(باخ: پالان) (18) ؛ کاشغری آنرا بصورت پارتوْ ثبت کرده است (2) 264. پایاپای پایا پای = پای (سهم ، هدیه) + ا (به) + پای (”) = سهم در برابر سهم ، کالا در برابر کالا. مثل ترکی: پای گئدر ، پای گلر (کالائی که برود ، کالائی دیگر بجای خود می آورد). 265. پِتِه = پیتی و بیتی = بیت (بیتمک = نوشتن) + ی (اک) = نوشته ، کاغذ ،گذرنامه ، مدرک ؛ پیتیک =کاغذ پاره و مدرک بی ارزش ، پتة کسی را به آب انداختن = رازش را فاش کردن (18،2) 266. پُچُک و پچق = پیچاق = بیچه ک = بیچ (بیچمک = درو کردن ، بریدن) + اک (اک) = وسلة بریدن ، چاقو ، کارد (1) ؛ الآن ترکها آنرا پیْچاق تلفظ می کنند ولی صحیح همان است که در اشعار فارسی آمده است. 267. پخش = بخیش = بغیش و باغیش (= عفو ، احسان) = احسان ، چیزی را بین مردم احسان کردن ، از ریشه های ترکی باستان (باخ: بخش) (2) 268. پرت = پرت از مصدر پرتمک و پرتیمک (= در رفتن ، در رفتن استخوان بدن بدون خونریزی) ، از این کلمه پرتاب هم ساخته می شود. 269. پرچم = برجم و بجکم = موی نوعی گاوکوهی وحشی در بالای علَم را می گفتند که بعدها به خود علم هم شامل شد ، معادل فارسی آن «درفش»می باشد (12): گاوی نشان دهند درین قلزم نگون * لیکن نه پرچم است مر او را ، نه عنبر است / اثیر اخسیکتی (27) 270. پرداخت = پارداق و پارداخ = پار (شفاف ، روشن ؛ پارلاق = شفاف ، پاریلداماق = روشنائی دادن) + داخ و داق (اک) = صیقل و جلا ، جلا دادن سطح فلزات بعد از ماشینکاری یا ریخته گری … ؛ تبدیل پارداخ به پارداخت در فارسی مانند تبدیل کرِخ به کرخت است. 271. پُرز = پوروز = پور (باخ: پور) + وز (اک) = زائده ، پرز ، غشاء میوه 272. پَلاس = پالاز = پال (پوست ، پوسته) + از(اک) = پوسته ، پوستین ، نوعی زیرانداز نازک (باخ: پالان): مرا قلّاده به گردن بود ، پلاس به پشت × چه انتظار ازین بیش زآسمان دارم / پروین 273. پلو = پیلوْو = برنج پخته ؛ pilaw (25) ؛ نمیدانم چرا ترکی است؟ و مرجع مذکور تنها مرجعی است که آنرا ترکی دانسته است. 274. پنبه = پانبی = پانبیق به همین معنی در ترکی باستان (2) 275. پور = پور= بور= پسر ، جوانة درخت ، پورلنمک = جوانه زدن نوک شاخه ها ، ترکیبی در انتهای فامیلها 276. پولاد = پوْلاد = بی باک ، از نامهای قدیمی ، فولاد ، کسی که سردی و گرمی را چشیده (5) و مجازاً آهنی که در دماهای خیلی بالا ذوب شده و در آب سرد ریخته می شود تا فولاد خشک بدست آید. اگر به تدریج دمای ذوب کاهش یابد به فولاد نرم میرسیم . 277. پِهِن = پئهین = فضولات چهارپایان (1) 278. پیسی از ریشة ترکی پیس(= بد، نامناسب ، نامرغوب) ، نوعی مریضی(18) 279. پینار = پیْنار = بیْنار و بوُنار = چشمه ، نام دختر ؛ احتمالاً ریشة اصلی پینار نیز مانند بولاغ عبارتست از بو (= چشمه). 280. تا = تای = لنگه ، ینگه ، تک ، نظیر ، کیسه وگونی ، طرف و سو ، ساحل ، در متون ترکی باستان بمعنی ینگه وجفت آمده ، مانند «آی تای» بمعنی لنگة ماه کنایه از خدا ؛ تایا = کیسه یا واحد کیسه 281. تابور و طابور= تابیْر و تاوور= کتیبه ، فوج ، صف(1). = تاو و توْو = سرعت ، شتاب ، تاب ، مسطح ، نای و نفس ، احتمالاً مصدر دویدن (فعل امرِ دو) در فارسی از همین ریشه است ؛ توْو گئدمک = سریع و باشتاب و به دو رفتن ، توْولاماق = تاباندن و چرخاندن و سر کار گذاشتن ، توْودان دوشمک = از نفس افتادن و کم نای شدن ، توْولانماق = دور زدن و علاف گشتن 283. تابه و تاوه = تاوا = تاو (پهن و بزرگ) + ا (اک) = هرچیز پهن و باز ، ظرف باز و پهن آشپزی ؛ تاوا داشی = سنگ پهن و بزرگ ، تاوار = بزرگ و درشت و مال و جنس (3) 284. تات عنوان مردمان غیرترک تحت حکومت ترک ، عموماً فارس زبان 285. تاجیک = تاتجیک = تات (ه.م) + جیک (اک) = تاتی ، مردمان غیرترک تحت حکومت پادشاهان ترک ، عموماً فارسها ؛ ترکیب تاجیک مانند یئنجیک است ، تازیک و تاژیک و تاجک هم در تاریخ آمده است. 286. تاراج = تارا (تاراماق = شانه کردن ، زدودن چرک ، بهم ریختن جهت منظم کردن ، پاک کردن ، برچیدن) + ج (اک) = پاک کردن وبرچیدن ، بهم ریختن ؛ تاراق = وسیلة بهم ریزنده ، شانه ، همریشه با تراش و تاراندن 287. تاراندن مصدر جعلی و وام گرفته از مصدر ترکی تاراماق (= بهم ریختن جهت منظم کردن ، پاک کردن ، برچیدن ، شانه کردن) 288. تارْوِردی = تاریْ وئردی = تاریْ (خدا) + وئردی (داد) = خداداد ؛ ریشة «تاری»از 5000 سال پیش بصورتهای مختلف تانری ، تانقری ، تنقری ، دینگری و تونگری در ترکی آمده است. 289. تازی.1 در اصل تازیک (باخ: تاجیک) ؛ البته این کلمه عنوانی بود که ترکها به غیرترک لقب داده بودند ولی همین اسم بعدها از طرف فارسها به غیرفارسها (مخصوصاً عربها) لقب داده شد. 290. تازی.2 = تازیْ = تاز (باخ:تاس) + یْ (اک) = سگ بی مو ، سگ شکاری که نسبت به بقیه سگها کم مو و لاغر اندام است. ممکن است این کلمه از فعل امر تاختن در فارسی نیز آمده باشد ولی در فارسی چنین ترکیبی را از اسم می توان ساخت نه فعل. 291. تاس = تاز = موی سرریخته ،کَل ، از ریشه های قدیمی ترک ؛ تازقوی = گوسفند بی شاخ (2) 292. تالار = تالوار = ایوان ، کلبة دهقانی ؛ تالواردا توْی سالیبلار = در ایوان عروسی گرفته اند. طالار (معر) ، کلبة چوبی (1) ؛ از همین معنی اخیر می توان فهمید که این کلمه سابقاً در مفهوم دیگری استفاده می شد. 293. تالان کردن از مصدر تالاماق (= غارت کردن ، چپاول کردن) = غارت ، چپاول ؛ تالانچی = غارتگر 294. تام 295. تانری = خدا ، این ریشه از 5000 سال پیش بصورتهای مختلف تانری ، تانقیری ، تونقوری ، تونگری و تاری در ترکی استفاده شده است: هر یک عجمی ولی لغزگوی × یلواج شناس تنگری جوی / خاقانی 296. تاوان = تاو (بزرگ ، مال و جنس(3)) + ان (اک) = معادل با مال و جنس ، خسارت ، جریمه 297. تُبره = توْربا = کیسة بزرگ : زر نابش فتد به کف بی شک × بخرد توبره برای ایشک / دهخدا 298. تُپاله = توْپالا = توْپپالا = توْپمالا (توْپمالاماق = گرد کردن ، گرد آوری کردن ، جمع کردن) = گرد شده ، پشکل گوسفند (3) 299. تپانچه حالت متعدی از مصدر جعلی تپیدن(تپمک = داخل شدن با فشار). مانند: از سرما زیر پتو تپیدم. تپیدن در معنای ضربان قلب مصدر اصیل فارسی است و نباید با این مصدر جعلی اشتباه گرفته شود. 301. تُپُق = توْپوُق = مچ پا ، قوزک پا ، لکنت زبان ، چاق ؛ تپق زدن = حرف بی اراده زدن ؛ احتمالاً این کلمه ثقیل شدة تپیک (لگد ، رو پا) باشد. 302. تپمه = تپمه = تپ (تپمک = چیزی را بزور داخل کردن) + مه (اک) = چپاندنی ، اصطلاح نظامی 303. تپّه = تپه = سر ، فرق ، قلّه ، هیکل ؛ «تپه گؤز» در کتاب دده قورقود بمعنی کسیکه در پیشانی یک چشم دارد آمده است. برهان قاطع (27) هم آنرا ترکی می داند. نمی دانم با مصدر تپمک (= تپاندن) چه رابطه ای دارد. 304. تُتُق شب ، تُتُق شاهد غیبی بُود × روز کجا باشد همتای شب؟ / مولوی سّرخداکه درتتق غیب منزویست×مستانه نقاب زرخساربرکشیم/حافظ 305. تتماج = توُتماج = توُت (توتماق = گرفتن) + ما (اک) + اج (اک) =گرفته ، آشی با آرد ، آش برگ (1،27،19) ؛ اکِ ماج برای آش در جاهای دیگر هم دیده می شود: اُماج (ه.م) و بلماج (ه.م). بعید نیست که آج همان آش باشد. یعنی: آشِ توتما ، آش بولاما ، آش اوْوما: چونکه تتماجش دهد،او کم خورد×خشم گیرد،مهرها را بردرد/مولوی 306. تخم = توْخوم = توْغوم و دوْغوم = دوْغ (دوْغماق = زائیدن ، تکثیر کردن ، زیاد شدن) + وم (اک) = فزونی ، تکثیری ، زادنی ، بذر ، فرزند ، خلف ، در اصل نقش تخم نیز همان تکاثر و ازدیاد کردن است. 307. تُخماق = اسم و مصدر توْخماق (= زدن ، کوبیدن) = افزارچوبی برای کوبیدن گوشت یا لباس ؛ این کلمه احتمالاً ثقیل شدة دؤیمک (= دؤگمک = تؤگمک = توْخماق) است. 308. تر = عرق ، خیس ، نم و رطوبت ؛ ترلمک = عرق کردن و خیس شدن 309. ترخون /گ = ترخون و ترخان = از گیاهان ؛ بصورت Tarragon در انگلیسی 310. تراش = تاراش = تارا (تاراماق = شانه کردن ، زدودن ، پاک کردن) + اش (اک) = وسیلة تمیز کردن و زدودن ؛ از دیگر ریشه های این کلمه در فارسی داریم : تراشیدن ، تاراج ، تاراندن ، تراشه ، تریشه 311. تَرْک = تر (ترمک = جمع کردن ، بار کردن) + ک (اک) = جای بار ، ترک اسب و دوچرخه و موتور که سواره ملزومات خود را آنجا قرار می دهد ، پشت زین 312. تُرک اگر آن ترک زنجانی بدست آرد دل مارا به خال هندویش بخشم مغان و آستارا را ! 313. تُرکان و تَرکان = تارکان = عنوان بانوی دربار ، لقبی ارجمند برای خانمها ، این کلمه در ترکی قدیم بهمین صورت آمده است ولی آنرا به اشتباه تُرکان می گویند. 314. تُرکمن = تورکمان = تورک (ترک) + مان (شبیه ، قوی ، اک مبالغه) = شبه ترک ، خیلی ترک ، عنوان مردمانی که ازنظر زبانی ترک بودند ولی ظاهرشان با ترکهای اوغوزی فرق داشت. 315. تسمه = تاسما = تاس (قاب فلزی پهن ، شئی دایروی) + ما (اک) = جسم حلقوی ، چرم خام (1) ، موی شانه کرده ؛ طسمه (معر) (27) 316. تشک = دؤشه ک = دؤشه (دؤشه مک =گستردن ، پهن کردن) + ک (اک) = پهن کردنی ،گستردنی 317. تُغار = تاغار= داغار= ظرف سفالی یا گِلی برای ماست وخمیر ، واحد وزنی تقریباً برابر با 10 کیلوگرم (1) 318. تفنگ = توفه ک = توف (صدای فوت کردن با دهان ، باد دهان) + اک (اک) = فوت کردنی ، وسیله ای که با آن فوت کنند ، قدیم در بین ترکها چنین رسم بوده که داخل چوبی را خالی می کردند و شئی ریزی در داخل آن قرار می دادند و با فوت کردن در داخل چوب ، پرندگان را می زدند (مانند همانکه شاهدانه را در داخل بدنة خودکار گذاشته و بزنند). این وسیلة ساده در دیوان لغات الترک با توفه ک و دووه ک نامگذاری شده است (2) 319. تک = تنها ، ساده ، یک ، حرف فاصله ، مانند ، انتها (25) ؛ تکم = تنهایم ، زنجانا تک = تا زنجان ، آیتک = مانند ماه ، قویو تکی = ته چاه 320. تکاب / ج = نام جعلی تیکان تپه (تپة خاردار) از شهرستانهای آذربایجانغربی 321. تکش/ت = تکیش = تک (ه.م) + یش (اک) = بی همتا ، ابوالمظفر علاءالدین بن ایل ارسلان از سلسلةخوارزم شاهی (5) ؛ شاید ریشه اش تک (ه.م) باشد: تکش با غلامان یکی رازگفت×که اینرا نباید به کس بازگفت/سعدی 322. تکلتو = تک آلتیْ = ترک آلتیْ = ترک (ه.م ، زین) + آلت (زیر) + یْ(اک مضاف) = زیر زین ، نمدی که زیر زین بر پشت اسب می اندازند ، نمد زین ، آدرم (1،25) 323. تکمه = تیکمه = تیک (تیکمک = دوختن) + مه (اک) = دوخته ، دگمه 324. تکّه = تیکه = تیک (تیکمک = دوختن ، بستن) + ه (اک) = دوختنی ، در اصل مقداری پارچه برای وصله کردن که بعدها تعمیم پیدا می کند به هر چیز کم مقدار ، لقمه ، قطعه ، در ترکی باستان تیکوْ آمده است (2). 325. تَکه = ته که = بُز نر (1) ؛ تکه ساققالی = ریش بزی 326. تگین و تکین= شاهزاده ، خوش ترکیب ، پهلوان،پسوندی در نامهای ترکی ، عنوان پادشاهان غزنوی(367 تا 582 ه.ق) مانند: سوبک تگین (سبکتکین) مؤسس سلسلة غزنویان ، آلپ تگین: پند از هرکس که گوید گوش دار × گر مثل طوغانش گوید یا تگین/ ناصرخسرو 327. تِل = تئل = زلف سر ، کاکل ، موی جلوی سر (25) 328. تلاش = تالاش = تالا (تالاماق = جنب و جوش کردن ، دنبال چیزی گشتن) + اش (اک) = جنب و جوش ، پی چیزی رفتن ؛ مصدر «متلاشی» (= تلاش کننده) در عربی نیز از همین ریشه است. 329. تلیشه = تیلیشه = تیلی (تیلیمک = خُردکردن ، بریدن) + شه (اک) = خرده ریزه ، خردة چوب وکاغذ (1) 330. تمشک = تؤمشوک = درختچه ای و نوعی خوردنی پرنده (2) 331. تُمغا چهار امیر را معین فرمودو هریک را قراتمغائی علیحده…/ تاریخ غازان 332. تن = وجود و بدن ؛ کلمة اصیل ترکی (18،2) 333. تُنبان = تومان = توما (توماماق = پوشاندن) + ان (اک فاعلساز) = پوشاننده ، پوشانندة تن و عورت ، شلوار زیر 334. تنبک = تومروک در ترکی باستان ، از سازهای ضربی (18،2) 335. تُنُک = تونوک = تون (کم نای ، ضعیف) +وک (اک) = ظریف ، نازک ، شکننده ؛ تنکه = شلوار ضعیف و کوچک 336. تُنُکه = تونوکه = تون (ضعیف ، کم نای) + وک (اک) + ه (اک) = کوچک ، شلوارک ، شورت ، باخ: تنک 337. تُنگ = تونگ (مأخوذ از تونج = آلیاژ مس و روی) = کوزة دهن تنگ ، ظرف ظریف گردن برای شربت خوری 338. تنور و تنّور (معر) = تندیر در ترکی = تمدیر (تمدیرمک و تامدیرماق = سوزاندن) ؛ تامو (= جهنم) از همین ریشه است ، وظیفة اصلی تنور نیز حرارت دادن است نه نور دادن و در اصل چندان هم نور نمی دهد لذا ریشة این کلمه «نور» نیست(18). 339. توپ توْپ = نوعی سلاح جنگی ، بستة پارچه ، وسیلة بازی (1) ؛ این کلمة اصیل
ترکی در ترکیبات زیادی آمده است. مانند: توپمالا (باخ: تپاله) ، توپوز ،
تپانچه ، توپارلاماق (باخ: توپیدن) = توْپوز = توْپ (گرد) + وز (اک) = گردگون ، آلت آهنی که سرش مانند چماق گرد است ، گرز ، دُبّوس (معر) 341. توپیدن مصدرجعلی فارسی که از توپ ترکی تشکیل شده است ؛ توْپارلاماق = به توپ بستن ، مانند توپ سر کسی داد زدن 342. توتک = توتوک = توت (توتمک = دود کردن ، سوختن) + وک (اک) = سوخته ، فراق (3) 343. توتون = توتون = توت (توتمک = دود کردن) + اون (اک) = دود ، نوع تنباکو ؛ همچنین توتسوله مک (= توستوله مک) و توتسو (توستو) و دود (توت) همریشه با توتون هستند. 344. توختن از مصدر ترکی توخوماق(= بافتن)،احتمالاً دوختن هم از همین ریشه است ؛کینه توزی = کینه توختن =کینه بافتن ؛ در فارسی بافتن مصدر معادل آن می باشد. البته معنای توختن در فارسی تعمیم یافته است. 345. تور = توْر = شبکه ، دام ، از ریشه های قدیمی ترکی (2) 346. توران = توُر(تورماق یا دورماق = ماندن ، حرکت نکردن) + ان (اک فاعلساز) = مانده ، ثابت ، ترک ها چون قوم یکجانشین و شهر نشین بودند سرزمینهایشان توران خوانده می شد ؛ همریشه با تُرک 347. تورج = توُراج = توُر (تورماق یا دورماق = یکجاماندن) + اج (اک) = محکم واستوار ، پرندة وحشی شبیه کبک ، درّاج (معر) ؛ نام بزرگترین پسر فریدون که توران منسوب به اوست (1،2،19،27): الا تا بانگ دراج است و قمری × الا تا نام سیمرغ است و طغرل/ منوچهری دامغانی (27) 348. توسن = توْوسان= توْوسا(توْوساماق = چست و چابک رفتن)+ ان (اک فاعلی) = چست و چابک رونده ، سرکش ؛ توْوسون = وحشی و رام نشده 349. توک = توک = مو ، دسته مو یا پشم ، موی پیشانی ، کاکل اسب (1) 350. تولک = تولک = توله (توله مک = صاف کردن ، زدودن پَر زائد ، از بین بردن پر و رویش پر تازه) + ک (اک) = پر ریزی و درآوردن پرهای جدید ، پرریزی ابتدائی جوجة پرنده 351. تومان = تومن = ده هزار ، واحد پولی معادل ده هزارلیر ؛ تومن مین = ده هزار هزار = یک میلیون ، بیشمار: ئوکوش ئودو ایله،تومن مین ثنا × اوغان بیر بایاتا اونا یوخ فنا / عتبه الحقایق 352. توی =توْی = عروسی وجشن ، در ترکی باستان بمعنی مجلس ، بصورت طو و طوی به عربی رفته است (1،25،18) 353. ته = تگ و تک و ته = انتها ، حرف ربط تا ، منتها الیه چیزی ، در ادبیات فارسی تک نیز استفاده شده؛قویو تکی= ته چاه، زنجانا تک = تا زنجان: در تگ جوهست سرگین ای فتی×گرچه جو صافی نماید مرترا/ مولوی 354. تیپا = تیپا و تیپاق (معادل تپیک در ترکی جغتائی) = با زور زدن ، لگد 355. تیر از مصدر تیره مک (= دیره مک = پایه کردن ، لَم دادن) ، باخ: دیرک 356. تیز = تئز = سریع ، تند ؛ البته شاید تیز برای لبة چاقو ترکی نباشد ولی در اصطلاحهائی مانند تیز رفتن (تند و سریع رفتن) ترکی است. 357. تیشه = دئشه = دئش (دیشمک = تراشیدن سنگ با تیشه ، تیز کردن دندانة داس) + ه (اک) = وسیلة تراش سنگ 358. تیلیت = تیر یا تیل (تیلمک و تیرمک = بریدن طولی ، بریدن) + یت (اک) = برش طولی خورده ، برش شده ، تکه نانهای بریده شده و خیس شده در آب گوشت ؛ تیرید نیز از مصدر محرف تیرمک بدست آمده همچنین با تلفظ ثقیل از مصدر تیْلماق کلمة تیْلتا (تیْل + تا) بدست می آید که ترکها غالباً تلفظ اخیر را مورد استفاده قرار می دهند. 359. تیماج = توُماج و توُماش = توما (توماماق = پوشاندن) + اج (اک) = پوشش ، چرم دباغی شده ، پوست تمیز شدة بز (1) ؛ اگر از این مصدر باشد وجه تسمیه اش را نمی دانم. 360. تیمار = توُمار= درک یک شخص ، خدمت به درمانده بامحبت نه ترس (7) ، نام خانم ؛ تومار خانم که کوروش استیلاگر را در جنگی پیروزمندانة تدافعی در حوالی جیحون از پای درآورد(20). 361. تیمور و تَمور = توْموُر = دمیر = آهن (2) ، مردآهنین ، لقب امیر تیمور گورکانی یا تیمور لنگ ؛ دمیر برای آهن و تیمور برای مرد آهنین مانند پولاد و پولادین درفارسی و استیل و استالین در انگلیسی است: سلطان تَمر آنکه چرخ را دلخون کرد وز خون عدو روی زمین گلگون کرد/ فرهاد میرزا (27) 362. جاجیم = جئجیم =کئجیم =کئزیم =کئز (کئزمک = صورت قدیمی گئیمک = پوشیدن) + یم (اک) = پوشش ، تغییر کاف به جیم را در صحبتهای روزانه هم می توان دید:کئچل - چئچل ، کوچه - چوچه 363. جار = قشقرق؛جار وجنجال= داد وبیداد ، جارچی = خبردهنده ، خبرچی 364. جُربُزه = جوربوز = گوربوز = تنومند و قوی ، با شهامت ؛ فلانی جربزة (شهامت ، قدرت) این کار را دارد. 365. جر دادن مصدر جعلی از مصدر ترکی جیرماق (= پاره کردن) 366. جرگه = جؤرگه = چؤرگه = چؤر (= صف ، ردیف) + گه (اک) = به صف ، به ردیف (باخ: چریک) (2) 367. جغَتای 368. جقّه و جغه و جیقه = جیققا و جیغا = جیق (چیْغماق و چیخماق = سر برآوردن) + قا (اک) = سر برآوردنی ، تاج ، هر چیز تاج مانند یا پر که به کلاه نصب کنند (1). 369. جُلّ = چوْل و جوْل = پالان ، پوشاک ، پوشاک چهارپایان ؛ جوْلون سودان چیخارتدی = (کنایه از بزور حاجت و نیاز خود را برآوردن) 370. جلگه = جؤلگه = چؤلگه = چؤل (باخ: چول) + گه (اک) = جای فراخ و هموار و صاف 371. جلو = جیلاو وجیلوْ = پیش ، افسار اسب که در جلوی صورتش می بندند (1) که بعداً این کلمه تعمیم پیدا می کند به هر چیز که پیش باشد. 372. جوال = جوُوال و چوُوال = چوُخال و چوُخا = زیر انداز یا پارچة پشمی ، بالاپوش نمدین چوپانها؛چوُخار=زره آهنین جنگی روی اسب یا سرباز 373. جوجه = جوجه = جو (صدا) + جه (اک) = جوجو کنندة کوچک 374. جور = جور = گونه ، مناسب ؛ بوجور = اینگونه ، جورله مک = جور کردن ، جورلش مک = جور شدن 375. جوشیدن جوشماق در ترکی و جوشیدن در فارسی از مصدرهای مشترک است که در هر دو زبان به وفور مورد استفاده قرار می گیرد. شاید هم فارسی باشد چون در ترکی مصدر قایناماق هم در این معنی داریم ؛ جوش = بجوش ، جوشدی = جوشید 376. جوق = چوُغ و چوْخ و جوُخا و چوْخا و جوُغ = زیاد ، گروه ، جمعیت بسیار زیاد ؛ در ترکی معاصر چوخ استفاده می شود و نیز جوْوقا قورماق = تجمع کردن ؛ باخ: سرجوخه: پای او می سوخت از تعجیل و راه × بسته از جوق زنان همچوماه/ مولوی عجب این غلغله ازجوق ملک می آید×عجب این قهقهه ازحورجنان می آید/مولوی 377. جوله و جولا=جوْلا= بافنده. همریشه با جلفا: دیبه ها بی کارگاه و دوک و جولا بافتن * گنج ها بی پاسبان و بی نگهـبان داشتن / پروین اعتصامی 378. جیران = جئیران = مارال ،آهو (1) = حالتی که در بازی ، قاب (آشیق ، اُشتق) در گودی بخوابد و پشت آن رو شود (برعکس بؤک) ، حالتی که لاک پشت برگردد ؛ بیک = بؤک ، جیکین - بؤکونون بیلیرم = جیک و بیک او را می دانم 380. چابک = چابوُک و چئویک=زرنگ و کاردان،«شابوک»صورت قدیکی آن(2) 381. چاپار = چاپ (چاپماق = تاخت کردن) + ار (اک فاعلساز) = اسب تازنده ، پستچی ، سیستم رساندن نامه در سابق 382. چاپیدن مصدرجعلی فارسی وام گرفته از مصدر ترکی «چاپماق» (= تاخت وتازکردن) 383. چاتاغ وجاتاغ = چاتاق = چات (چاتماق = بارکردن) + اق (اک) = بار ، چیزی که بار را تحمل کند ، تختة سوراخدار بر سر ستون خیمه: ای خیمة تو به ز بهشت برین بقدر × جاتاغ خیمة تو سزد از سپر بدر/ سوزنی (19) 384. چاتلانقوش/گ و چاتلاقوچ = میوة درخت پستة وحشی که از آن ترشی درست می کنند (1) ؛ بوته ای با ساقه و شاخة یکسان که در کنار مزارع گندم می روید و روستائیان از آن بعنوان جارو استفاده می کنند. 385. چاتمه زدن = چاتما = چات (چاتماق = بار کردن ، روی هم سوار کردن ، روی هم گذاشتن ، بهم رسیدن) + ما (اک) = روی هم سوار کرده ، روی هم گذاشته ، در اردوها اسلحه ها را سه تائی بصورت هرم چیدن تا از سو استفادة انفرادی آن جلوگیری شود. 386. چاخان = چاخ (چاخماق =؟) + ان (اک فاعلساز) = شارلاتان ، فریبنده ، لاف زن 387. چادر = چاتیْر و جاتیْر و جاجیْر ودر غزی جاشیْر = خرگاه ، خیمه ، چادر (2) ، همریشه با چتر (ه.م) 388. چارق = چاریْق = کفش ساق بلند که بندها در ساق بسته شود ؛ احتمالاً در اصل ساریْق (ساریْماق = پیچاندن ، بستن) باشد : تو کجائی تا شوم من چاکرت×چارقت دوزم زنم شانه سرت/مولوی 389. چاق.1 = چاغ = سلامتی ؛ حالت چاغه؟ = حالت خوب است؟ ، دماغ چاق = خوب مزاج (1) 390. چاق.2 391. چاق.3 392. چاقالو 393. چاقو 394. چاک چاک = چاق چاق = بریده بریده ، چاک دامن = شکاف و بریدگی در طرح دامن (باخ: چاقو) 395. چاکر = چاکیر= نوکر ، «شاکر»صورت عربی این ریشه است (1) 396. چال = اسبی که دارای موهای سرخ و سفید است ، بچة شتر ، ریش سیا ه و سفید (1،27) 397. چالاک = چالاق = چال (چالماق = تلاش کردن ، جدال کردن) + اق (اک) = تلاشگر ، رزمجو 398. چالانچی = چال (چالماق = نواختن ، زدن) + ان (اک فاعلی) + چیْ (اک شغل) = نوازنده ، خواننده ، سازندة ساز ، ساز زن (1) 399. چالش = چالیْش = چال (چالماق = زدوخوردکردن) + یْش (اک مفاعله) = زد وخورد ، دعوا با هم ، جنگ : ور نبودی نفس و شیطان و هوا × ور نبودی زخم و چالیش و وغا / مولوی 400. چاوش = چوْووش = چوْو (چووماق = خبر دادن ، شایعه کردن ، خبری را با آب وتاب و سر و صداگفتن) + وش (اک) = پیام ، خبر ، خبر با داد و فریاد ، شخصی که آواز بخواند و جلوی کاروان برود : حیدربابا! قاراچیمن جاداسی × چوووش لارین گلرسسی صداسی/ شهریار 401. چاویدن مصدر جعلی فارسی و وام گرفته از مصدر ترکی چوْوماق (= فریاد کردن ، شایعه پراکنی کردن ، خبر دادن) ؛ چاو چاو = شور و غوغا: مرغ دیدی که بچه زو ببرند×چاوچاوان درت چونان است/سمرقندی 402. چای/ج = رودخانه ، پسوندی در انتهای اسامی جغرافی: آجی چای ، قوروچای ؛ در لهجه های دیگر ترکی سای و سئی هم گفته می شود مانند رودخانة یئنی سئی(رود جدید) در چین(باخ: سیل) 403. چپار = چاپار= ؟ ، عموماٌ هرچیز دورنگ ، ابرش (1،19). ریشه اش اگر همان چاپماق (= چاپیدن) باشد ارتباطش معلوم نیست. 404. چپاندن = تپاندن = مصدر جعلی فارسی و وام گرفته از مصدر ترکی تپمک (= بزور فرو کردن). در ترکی هم این فعل بصورت چپمک محرّف شده و همان طور که تپیک از تپمک گرفته شده است ، چپیک (کف زدن) نیز از چپمک اشتقاق یافته است. 405. چپاول = چاپوْوول = چاپوْ (ه.م) + وول (اک) = تاخت و تاز، یغما 406. چپِش = چپیش = بچة بز شش ماهه (1) 407. چپق = چوُبوُق =شاخة نازک و باریک ، ترکه ، چوبدستی کوچکی که گندمکاران برای راندن گاوها به بدنشان می زنند (27) ، وسیلة کشیدن توتون و تنباکو (1) ؛ احتمالاً در اصل چؤپوک (چؤپ + وک = چوبی) بوده و بعداً ثقیل شده است. بصورت chibouk در فرانسه استفاده می شود (27). 408. چپل و چفل = چوه ل = احتمالاً چپ ال = چپ (فارسی) + ال (دست) = چپ دست (در نوشتن) ، کج دست (در اخلاق) ، کنایه از آدم نادرست (1) 409. چپو = چاپوْ = چاپ (چاپماق = چاپیدن ، تاختن) + وْ (اک) = غارت ، تاخت ؛ چپوچی = غارتگر 410. چتر = چه تیر= چاتیر= چات (چاتماق = بار کردن ، انداختن روی چیزی ، بهم رسیدن) + یر (اک) = بار ، بهم رسیده ، همریشه با چادر ، در چادرصحرائی و چتر در مرکز آنها پارچه بهم می رسد. همچنین در چاتمه (ه.م) با قنداق سه اسلحه روی زمین و سرشان بهم می چسبد 411. چِچک 412. چخماق 413. چخیدن مصدر جعلی از مصدر ترکی چخماق (= چاقماق = بریدن ، زد و خورد کردن) ؛ در فارسی بیشتر مفهوم جنگ و ستیزه از آن استفهام می شود (27) ؛ همریشه با چاقو (ه.م): ما را بدان لب تو نیازست در جهان * طعنه مزن که با دو لب من چرا چخی؟/ کسائی مروزی بسی با عشق تو عقلم چخیدست×ولی عشق تو غالب می نماید / عطار 414. چدن = چوُدان = آهن آبدیده ؛ چووون / چویون / چوزون نیز در تاریخ آمده است که درحال حاضر چویون متداول است ؛ چویون قاب = ظرف فلزی (لعابی) 415. چراغ = چیْراق = چیْر (چیْرماق = چیْریْماق = سو دادن) + اق (اک) = سوسو کننده ، نوردهنده 416. چِرک 417. چُرک 418. چروک 419. چریک «چئری» و «یئنی چئری» در قرن دهم هجری به «رزمندة داوطلب دوره ندیده» شامل میشدکه در اروپا نیز مورد استفاده قرارگرفت کاشغری نیز به سرباز و ردیف و صف «چریق» گفته است (1،2) 420. چُغُل = چوْوغول و چوْوول = چوْ و(شایعه ، خبر) + غول (اک) = شایعه پراکنی، خبرچینی ، جاسوسی ؛ چوُوول هم استفاده می شود ، چُغُلی ات را می کنم = به همه اطلاع می دهم ، چغلچی = خبرچین ، نمّام ؛ غیاث اللغات نیز آنرا ترکی می داند (19) 421. چغندر = چوغوندور و چوکوندور= چوک(چوکمک=درخاک فرو نشستن) + ون (اک) + دور (اک) = پنهان در خاک ، گیاهی با ریشة غده دار که قند از آن بوجود می آید. قدیم هر دو مورد استفاده شده است . 422. چقچقی = چاقچاقی = قسمی ساز که از چوب سازند (1). 423. چقَر = چاخار = احتمالاً همان چاخیر (= شراب) ، شرابخانه ، میخانه ، میکده ؛ چاخیر در اصل آبی و یا آبی- خاکستری رنگ را گویند و شاید بخاطر رنگ شراب چنین نامیده شده است : زواقفان چو نداند که یار درچقر است × بسوی مدرسه سیفی نمی رود ز چقر/ سیفی 424. چَک از مصدر ترکی چکمک(= کشیدن)= کشیده ، سیلی ، شپلاق ، تپانچه 425. چِک = چئک (چئکمک = کشیدن) ؛ برهان قاطع (27) تنها مرجعی است که معتقد است این واژة فراگیر کنونی ترکی است و با همین مفاهیم در ترکی استفاده می شد: گره (عقده) ، بند ، دفتر ، ورقة گواهی ، قباله ، امضاء ، بخت. Check (انگلیسی) ، cheque (فرانسه) ، صک و شک (عربی) ؛ حتی هزار سال قبل از اروپائی ها ، این کلمه با همین مفهوم به شاهنامه هم رفته است: به قیصر سپارم همه یک به یک × ازین پس نوشته فرستم و چک/ شاهنامة فردوسی 426. چکاچاک = چاقاچاق = چاق (چاقماق = بریدن) + ا (اک بین دوفعل مشابه برای نشان دادن تکراریک عمل) + چاق = بِبُرببر ، در ترکی چنین ترکیبی زیاد استفاده می شود. تعبیر«صدای بهم خوردن شمشیرها» برای چکاچاک صحیح نیست که از روی آن هم نتیجه بگیریم که چق. این کلمه یک مفهوم است نه یک صدا وکاملاً مسمّی می باشد (باخ: چاقو). 427. چکّش = چککوش و چاققیْش از مصدر چککوشمک یا چاققیْشماق (= شکستن ، شکستن استخوان جناغ مرغ برای شرط بندی) = وسیلة شکستن ، از وسایل مکانیکی ، فعلاً از این وسیله بیشتر برای ضربه استفاده می کنند (27) ؛ گاهی هم آنرا از مصدر چکمک (کشیدن ، زدن) می دانند (باخ: چک) ، ولی مشدد بودن کاف این احتمال را ضعیف می کند. 428. چکمه = چک (چکمک =کشیدن ، بالا کشیدن) + مه (اک) = بالا کشیدنی ، نوعی کفش ساقدار که موقع پوشیدن باید ساقهای آنرا کشید. 429. چکه = چه که =کوچک ،خرد ، شوخ ، مسخره (1) 430. چگر و چگور= چوْغور = چوْغ (چوْقماق = کوبیدن ، زدن ، نواختن ) + ور (اک) = نواختنی ، زدنی ، نوعی ساز از ذوی الاوتار که ترکها می زدند ؛ چگر زدن = نواختن چگر (1) 431. چلاق = چوْلاق = چوْل (چوْلماق = معیوب شدن) + اق (اک) = معیوب ، یکطرفی راه رونده ؛ البته این صفت را به پا اختصاص داده اند (الا در ترکیب: مگردستت چلاقه؟) درحالیکه عام است ، چوْلکوی = کسی که یکطرف بدنش معیوب است. 432. چلاندن مصدر جعلی و وام گرفته از مصدر ترکی چیلاماق (ثقیل شدة چیله مک = آب پاشیدن ، آب را با چیزی مثل جارو پاشیدن ، نم نم پاشیدن آب) ؛ به اعتبار آنکه وقتی لباس را می چلانیم در واقع آب آنرا بصورت قطره قطره خارج کرده و به زمین می ریزیم. 433. چلَب = خدا ؛ چلبی = آقا ، سرور ، خواجه ، مراد ، معلم(1) 434. چلپک = شاید خفیف شدة چالپاق = چال (چالماق = کوبیدن ، محکم زدن) + پاق (اک) = کوبیده ، محکم زده شده ، نانی که خمیرش تنک بوده و در روغن بریان کرده باشند (27). 435. چلتوک = چلتیک = چل (چلمک و چالماق = کوبیدن ، زدن ، برزمین زدن ) + تیک (تیکمک = بافتن ، کاشتنِ تخم با دست در زمین) = زمین را بکاو و تخم را بکار ، برنجکاری ، برنجزار ، شلتوک هم گفته می شود. 436. چلچله = چیل چیله = خال خال ، دارای خال سیاه وسفید یا سیاه و کبود ، پرستو و لاک پشت 437. چلَک = کاسة چوبین ، دلو آب (1) 438. چلنگر = چیلینگر = آهنگرِ سازندة ابزارآلات و ظروف و … (1) ؛ شاید همریشه با چلیک (ه.م) 439. چلّه = چیلله = چیل(؟) + له (اک) = زه کمان ، وتر 440. چلیک = چیلیک = فولاد ، ظرف آهنی و حلبی (1،19) ؛ ظرف چوبین با دو قاعدة دایروی و بدنة شکم دار که با تخته هائی بهم وصل شده باشد تا در داخل آن شراب و سرکه و غیره بریزند. محتوی آنرا چلیک گویند (27). احتمالا ریشة اصلی چلیک ، چیل و چیله (= رنج و زحمت ، عذاب ، سختی) باشد بخاطر اینکه تهیة فولاد در سختترین شرایط دمائی و با چکش کاری های طاقت فرسا انجام می گرفت. 441. چماق = چوْماق = چوْقماق = زدن ، کوبیدن ؛ چوب دستی برای زدن ، به هر دو صورت اسم و فعل می آید (1). 442. چمچه 443. چمند و چمندر = اسب کوتول و کاهل ، شتر کاهل و کندرو ، آدم بیکاره و تنبل (27) 444. چنته = چنته = چانتا = جامه دان ، توبره ، کیسة درویشان و شکارچیان (25) ؛ جونتای صورت قدیمی آن ، شنطه (معر) 445. چَنداول و چِنداول=؟ = کسی که از عقبة لشکر می رود و آب می دهد (27). 446. چندش = چیندیش= چینچیش از مصدر چینچیشمک و چینچشمک 447. چنگ = جنک ، از ریشه های قدیمی ترکی (2) ؛ چنگه = چنگالهای حیوانات وحشی ، وسیلة کشاورزی مانند چنگال (ه.م) ؛ چنگل = ناخن شاهین ، چنگ اوْلماق = زمینگیر شدن و علیل شدن 448. چنگال = چنگل = چنگ (ه.م) + ال (دست ، دسته) = دستة چنگ گون ، از ظروف آشپزخانه ، ناخن حیوانات وحشی ؛ شندل (معر) ، چنگل = ناخن شاهین (27): پر بکنده چنگ و چنگل ریخته × خاک گشته باد خاکش بیخته / لغت فرس بدین کتف و این قوت یال او×شودکشته رستم به چنگال او/فردوسی 449. چنگلوک = چنگلیک (27) = چنگ (زمین گیر ، باخ: چنگ) + لیک (اک) = زمین گیری ، علیل و ناتوان شدن ، کسی که موقع بلند شدن از دیوار یا کسی استعانت می گیرد (27): ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک * خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا/ لغت فرس 450. چنگیز = تنگیز (باخ: دنیز) = دریا ، چون دریا همه جا را مسخّرکننده ، نام آقا 451. چو و چاو = چوْو = خبر ، شایعه ، فریاد ؛ چوْدار = چاودار(شاید ترکی- فارسی) ، چوْووش = خبر دهنده و فریاد کننده 452. چوب = چؤپ = خرده ریزة درخت ، پسماندة ته دیگ (2) 453. چوپان = چوْبان وچوْوان = چوْو (چوْوماق = راه زیاد رفتن) + ان (اک فاعلساز) =کسی که خیلی راه می رود ، از همین ریشه شوْوان (= شبان) گرفته شده است ،کاشغری در لغات الترک همراه و ندیم کدخدا را چوْپان و چوْبان تعریف کرده است که بعدها به همراه و ندیم گلّه اطلاق می شود (2) 454. چوک = چؤک = زانو ؛ به چوک نشستن = چنباتمه زدن 455. چوگان = چوْوقان = چوب کج برای توپ زدن و از ریشه های ترکی (18،2) 456. چول = چؤل = بیابان خالی از بشر ، صحرا ، همریشه با جلگه (1) 457. چون = چون ، چین ، اوچون ، ایچین ؛ در اصل معنای آن «بخاطرِ ، برایِ» است ولی مفهوم «زیرا ، بدین دلیل که» نیز از آن استنباط می گردد.سنی چین= بخاطر تو، بونوچون = بدین دلیل که ، نه یی چون = بخاطر چه؟ 458. چه /پ پسوند «چه» برای تصغیر یا تحبیب از اک های ترکی باستان بصورتهای «چه-چا» : بچه ، آغچا 459. چی /پ پسوند «چی» در انتهای کلمات مبیّن شغل است : ابریشمچی ، ساعتچی 460. چیت در قدیم به پارچة ابریشمی اطلاق می شد که از چین می آوردند ولی فعلاً به نوع خاص دیگری از پارچه اطلاق می گردد (2) 461. حمیل = همیل = هامول و آمول = آدم ساکت و آرام ، یواش ، این ریشه در عربی وزنهای حمول و … نیز بخود گرفته است (18،2) 462. حوله = هوْولی = خوْولی = خاولی= خاو یا خوْو (پرز) + لی (اک ملکی) = پُرزدار ، پارچة پرزدار ، وسیلة خشک کردن ، ترکها الآن نیز حوله را هوْولی تلفظ می کنند و فرهنگستان زبان فارسی نیز املای «هوله» را برای حوله تأیید کرده است. (1،12) 463. خاتون = خاتیْن = ملکة دربار ، از القاب خانمهای شاهان ترک ، پسوند نام خانمهای صاحبمقام ، خواتین جمع عربی آنست. 464. خاشاک = خاشاق و قاشاق = نوعی علوفه با گلهای صورتی روشن از خانوادة لگومینور که عمدتاً در یونجه زارها می روید. 465. خاقان = قاغان = قاغیْغان = قاغی (قاغیماق = خشمگین شدن) + غان (اک مبالغه) = خشمگین و غرنده ، شجاع ، پادشاهی بزرگ از فرزندان افراسیاب (خان) ، لقب شاهان ترک وچین ، قاآن صورت مغولی آن ، خواقین جمع عربی آن (17): کنون باشد که برخوانم به پیش روی تو اندر*هرآنچه تو به خاقانان و طرخانان و خان کردی/ لغت فرس 466. خامه = خاما و قاما و قایما = قای (قایماق = روی هم نشستن) + ما (اک) = رویه ای ، از لبنیات 467. خان = لقب افراسیاب (2) ، دومین مقام حکومتی در زمان صفویه (کتاب صفویه / راجر سیوری) 468. خان بالیغ = خان (ه.م) + بالیغ (شهر، در ترکی معاصر یعنی ماهی) = شهر بزرگ ، پایتخت ، نام پایتخت قدیم چین (تقریباً پکن کنونی)که در سفرنامة مارکوپولو از آن یاد شده است. از شهرهای دیگر چین می توان به بش بالیغ (پنج شهر) و ینگی بالیغ (شهر جدید) اشاره کرد. 469. خانقاه = خانقا = خان (ه.م) + قا (اک) = خانگاه ، احتمالا معرب شده 470. خانم = خانیْم = خان من ، عنوانی که ترکها خانمهای خود را بخاطر ادب و تواضع صدا می کنند. 471. خانوار 472. خانه = خانا = خان (بزرگ ، وسیع ، فراخ) + ا (اک) = گسترده ، مجموعة حیاط و اتاقها و…؛ مفهوم خانه بصورت خان هم در تاریخ آمده است. (27) ؛ خان و خانه = سرای بزرگ ، خانچه = سرای کوچک 473. خُتای = خوتای = حریر و ابریشم ، در ترکی باستان کوتای آمده است . 474. خرده = خیْردا = قیْردا = قیْر (قیْرماق = بریدن) + دا (اک) = تکه ریزه و بریده شده ؛ خیْر = سنگریزه ، خیْرلیْق = سنگریزه زار که حرکت در آن سخت باشد ، خیْرخیْم = پشم ریزه ؛ این کلمه بعد از رفتن به فارسی بصورت خرد هم استفاده شده است. 475. خرّه = خرره = لجن ، گِل خیلی شل (25) 476. خزر = خازر = قازر= قاز (نام قوم بزرگ ترک همریشه با قافقاز) + ار (پهلوان) = پهلوان قاز ؛ قومی که از 576 تا نیمه های قرن دهم میلادی بر حاشیة دریاچة کاسپین تسلط داشتند ، نام این قوم در چند نقطة جغرافیائی دیگر نیز آمده است. مانند: قزاق ، قفقاز ، قزوین (18) 477. خُل = خوْل = خوْر (باخ: خوار). 478. خلج = خالاج = قالاچ = قال (بمان) + آچ (باز کن) = بمان و باز کن ؛ نام قومی ترک ، در مورد وجه تسمیة این قوم بزرگ ترک روایات چندی وجود دارد. این قوم بین قرن ششم و هشتم میلادی در هندوستان ، بلوچستان ، ساوه ، اراک ، قم ، کاشان و آذربایجان حکومت می کردند و سکه و کتیبه های آنها اکنون در شهرهای تاشکند ، سیحون و بشکند پیدا شده است (18). 479. خواب/فرش = خاو و خوْو = پُرز ، پرز فرش یا پارچه ، همریشه با هوله(باخ: حوله) 480. خواجه = خوْجا = مرشد ، معلم ، راهنما ، شاید در اصل قوْجا (= پیر و مراد) باشد ؛ این کلمه بر روی نام دهات زیادی دیده می شود و در ترکی سابقه ای دیرینه دارد. پذیرفتن اینکه خواجه در اصل خدایچه (= خدای جه = خایجه = خواجه) بوده سخت است ، خواجه تاش = خوْجا تاش = هم خواجه ، دوست : هست بازاری دگر ای خواجه تاش × کاندرآنجا میشناسد این قمـاش/ پروین 481. خوار = خوْر = بد و ناشایست ، خوار و ذلیل ؛ خوْر باخماق = خوار نگریستن ، حالی خوْردو = حالش نامناسب است ، خوْرلاماق = خوار کردن ، خُل نیز محرف همین کلمه است. 482. خوب و خُب = قوْب = قوْپ = شادی ، سرور ، خوشی ؛ در ترکی معاصر خیْپ (باخ: کیپ) از همین ریشه است (2). 483. خورجین = هورجین = هؤرجین = هؤر (هؤرمک = زلف بافتن) + جین (اک) = بافته شده ، قدیم به بافتنی می گفتند که روی الاغ می انداختند و بعداً به کیسه های روی دوچرخه و موتور نیز اطلاق شد!. 484. خون = خان = قان ، از ریشه های ترکی باستان (17) 485. خیابان = خیاوان = ریشه گرفته از خیاو نام سابق مشکین شهر ، اولین مکان در ایران که آسفالت شد منطقة خیاوان در تبریز بود که از رجال روحانی آن منطقه بود و اصلاٌ خیاوی (مشکین شهری) بود ، این نام بعداً تعمیم پیدا می کند به هر جای آسفالت شدة ماشین رو. 486. خیل = خیْل و خایل ، از ریشه های اصیل و قدیمی ترکی که به عربی هم رفته است. خیلتاش وخیلباش (ه.م) و… از مواردکاربرداین ریشه است و استفاده در زبان ترکی بمراتب بیشتر است مانند آرواد خایلاقی وکیشی خایلاقیْ برای تشخص جنس گروهی ، یا ایت خیْلی = گروه سگ ، خیْل تک = انبوه وار و پرتعداد 487. خیلباش = خیْل (ه.م) + باش (سر ، رئیس) = فرمانده خیل ، فرمانده سواران ، از رتبه های سابق نظامی (19) 488. خیلتاش = خیْل (ه.م) + تاش (هم) = هم خیل ،گروه سپاهیان یا غلامان از یک خیل ، فرمانده ، امیر ، از رتبه های سابق نظامی (19،27): خِردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشم ادبم طلایه دارد به یتاق و پاسبانی/ نظامی گنجوی (27) 489. خیلی = خئیلی وخیْللیْ = خیل (ه.م) + لی (اک ملکی) = دارای خیل ، زیاد ، وفــور ؛ این کلمه ترکی است و در متون قدیم فارسی استفاده نشده و اندک اســتفادة آن نیز بمعنای «زیاد» نیست بلکه بمعنی «گروهی» است مانند ســعدی که می گوید: اندک اندک شود خیلی. «خیلی» به معنی فراوانی و وفور در سده های اخیر وارد زبان فارسی شده است و ریشه گرفته از زبان ترکی است. 490. دادا و دده = کسی که تربیت فرزندان خانواده های اشرافی رابه عهده داشت ، در خانواده های متوسط به پدر خانواده و برادر بزرگتر اطلاق می شد 491. داداش 1- دادا (ه.م) + داش (هم) = هم مربی ، هم پدر ، پسران تحت تربیت یک مربی 2- دادا (برادر ، پدر ، ه.م) + اش (اک تحبیب) = برادر بزرگوار ، لقبی برای برادر بزرگتر همراه با احترام و محبت ؛ «اش» در داداش و بالاش (مخاطب قرار دادن کودک با محبت و نوازش) نقش مشابهی دارند. 492. داروغه = دارقا = احتمالاً تارغا = تاراغا = تارا (تاراماق = تاراندن ، نظم دادن ، شانه کردن) + غا (اک) = نمایندة حاکم برای مالیات گیری (شاید در مفهوم تاراندن)،رئیس امنیت شهر(شاید از نظم دهنده) ، رئیس هر پیشه 493. داغ / ج بصورت پسوند درمعنای کوه:قره داغ ، میشوداغ و … ؛ بصورتهای تاو ، تای ، تاغ نیز آمده است. مانند: آلتای (ه.م) 494. داغ = درفش و آلت گرم کردن و داغ کردن ، چون سوارکاری در بین ترکها خیلی رایج بود آنها بوسیلة آلت گرم شده اسبهای خود را جهت تمییز علامت می زدند که به این عمل «داغ» می گفتند ولی بعدها این اصطلاح بجای تعریف فوق ، به آن قطعه که گرم می شود ، اطلاق می گردد و فعلاً که به هر چیز گرم تعمیم یافته است (2) ؛ شعر زیر اشارة مستقیم به این نکته دارد (27): دیدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف * مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار/ فرخی سیستانی 495. داغان از مصدر داغیْلماق (= پراکنده شدن ، از نظم افتادن) = بی نظم ؛ داغان شدن = بی نظم شدن 496. داغون = بهم ریخته (باخ: داغان) 497. دالان = دال (پشت) + ان (اک) = پنهانه ، راهرو ، دهلیز زیرزمینی (1) ، الآن این کلمه دامنة وسیعتری یافته است. 498. دالبوز دالیْ بوْز = دال (پشت) + یْ (اک ملکی سوم شخص) + بوْز (خاکستری) = خاکستری پشت ، پرستو ؛ دالبوزه و دالبزه (= دال بوزا) نیز گفته می شود. 499. دام = جای سر پوشیده ، واحد خانه ، خانه ،گودال سرپوشیده و پنهان ، تله 500. دانه = دنه = دن (قطره ، ریز) + ه (اک) = ریزه ، قطره ؛ بصورت «دانا» نیز استفاده میشود: نارتانا = ناردانا = ناردنه (= دانة انار) ، بیتانه = بیرتنه = بیردنه (= یکتا ، دُردانه) 501. دایی = داییْ و دامای = برادر مادر ، کلمة اصیل ترکی 502. دبّه = تپپه = تپمه = تپ (تپمک = چپاندن) + مه (اک) = چپاندنی ، انباشتنی ، ظرف انباشتن ترشیجات ؛ دبه درآوردن یا دبه کردن = بهانه گیری برای فسخ قرارداد 503. دبیر = دپیر = تپیر در ترکی سومری = مربّی ، آموزگار ، این ریشه به عربی رفته و مشتقات مدبّر ، تدبیر… از آن گرفته شده است (20). 504. دُچار = دوچر= دوشر= دوش (دوشمک = افتادن ، درافتادن ، دچار شدن ، مبتلا شدن) + ار (اک) = دچار ، مبتلا ؛ دوشر گلمک = دچار شدن یا رو در رو شدن ؛ آنرا بصورت زیر هم می دانند: دوچهار = دوچاهار = دوچار 505. دده = ده ده = دادا ، پدر ، از ریشه های قدیمی ترکی ؛ daddy (25،2) 506. دُرد = توْرتیْ و توْرتا = توْر (تورماق = دورماق = پابرجا و ثابت ماندن) + تی و تا (اک) = ثابت و پابرجا ، رسوب ته نشین شده ، آنچه از مایعات ته نشین گردد ، رسوب مایعات ، ته نشین شراب ، در بین ترکمنها توْردی و دوْردی در معنای مانا و جاودان از اسامی آقایان است ، دردی (معر): پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور * خوش عطابخش و خطاپوش خدائی دارد/ حافظ 507. درشکه = داشیْگه = داشیْقا = داشیْ (داشیماق = حمل کردن) + قا (اک) = وسیلة حمل ؛ احتمال دارد که روسی هم باشد. 508. دَرَک = دره (ه.م) + ک (اک) = جای عمیق و مخوف ، جهنّم ؛ درکه = دره ای ، طبقات هفت گانة جهنم و مقابل درجه که به طبقات هفت گانة بهشت اطلاق می گردد ، به درک = به جهنّم 509. دُرنا = دوُرنا = دوُر (دوُرماق = ماندن ، ثابت ماندن ، ایستادن) + نا (اک) = ایستا ، مانا ، احتمالاً بخاطر گردن فراخ و ایستای آن پرنده بدین نام مسمّی شده است (1). 510. درنگ = دیرنگ یا دیرن از مصدر دیرنمک (یک و دو کردن برای تأخیر) ، تأخیر ؛ در ترکی باستان ، نون غنه ای وجود دارد که بین «ن» و «نگ» قرار دارد. باخ: بانگ: به پیش پدر رفت پور پشنگ * زبان پر ز گفتار و دل پر درنگ / فردوسی 511. درّه = دره = در (درمک = چیدن ، بریدن) + ه (اک) = بریده ، شکاف ، فاصلة بین کوههاکه بریده شده است ؛ درین = در + ین = عمیق ، درآباد = درآوا = جای دره ای ، درکه = دره + که (اک) = جای عمیق ، دَرَک = جهنم ، و با احتمالی دیگر دریا نیز از همین ریشه است. 512. دریا = تالویا = تَلیا = تریا = دریا ، از ریشه های ترکی باستان (17) ؛ در ترکی معاصر به دریا دنیز می گویند ولی در ترکی باستان همان تالویا استفاده می شد که احتمالاً بصورت فرسایشی به دریا تبدیل شده است. 513. دژ = دئز= دیز= جای بلند و محکم و استوار ، قلعه (2) 514. دستاق = دوُستاق = دوُتساق = دوت (دوتماق = گرفتن) + ساق (اک) = گرفتنی ، زندان ؛ دستاق بان = زندان بان 515. دشمن = دوشمان = دوش (دوشمک = افتادن ، درافتادن) + مان (اک) = درافتاده ، لج کرده 516. دشنه = دشنه = دئشنه و دئشنک = دئش (دئشمک = کاویدن ، سوراخ کردن بقصد تفحص و کاویدن) + نه(اک) = سوراخ کن ، ابزار سوراخ کردن 517. دکمه = دویمه و دوگمه = دوگ (دوگمک یا دویمک = بند زدن ، بستن ، گره زدن) + مه (اک) =گره زدنی ، وسیله ای برای بستن لباس ؛ دوگون و دویون = گره 518. دَگَنَک = ده گه نک = ده گ (ده گمک = ضربه خوردن ، اصابت کردن) + ه (اک) + نک (اک) = وسیلة زدن ، چماق یا چوب کلفت برای زدن یا کوبیدن ؛ بصورت دؤیه نک از دؤیمک (= کوبیدن ، زدن ، کتک زدن) نیز تلفظ می شود که اتفاقاً صحیح هم هست. 519. دُلمه = دوْلما = دوْل (دوْلماق = پر شدن) + ما (اک) = پر شده ، نام غذا ، در داخل چیزی مانند برگ مو یا بادنجان و گوجه قرار گرفته شده. 520. دُلَمه = دله مه و دلمه = تیلمه = تیل (تیلمک = بریدن ، طولی بریدن) + مه (اک) = بریدنی ، برش دادنی ، شیری که در آن مایع پنیر زنند تا بسته شود (که قابل بریدن بشود) ، خون دلمه شده ، پنیر تر(1) 521. دَلو = مقلوبِ دوْل (دوْلماق = پر شدن) = وسیله پر کردن ، ظرف آبکشی از چاه 522. دلواپس و تلواسه = تالواسا = تالباسا = تالبا (تالباماق = مضطرب کردن ، ناآرام شدن ؛ تالبانماق = مضطرب شدن) + سا (اک) = مضطرب و ناآرام ؛ تالواسادان دوشمک = آرام و قرار یافتن 523. دلیر = دلیر از مصدر دلیرمک (پهلوان شدن ، دیوانه شدن) = پهلوان ، دیوانه ؛ البته در اینجا از دیوانه مفهوم عاشق و واله هم استنباط می گردد و شاید از همان جاست که مفهوم پهلوان استنباط می گردد ، چراکه آدم عاشق و دیوانه برای رسیدن به معشوق هیچ ترسی به دل راه نمی دهد. توجیه فارسی در مورد ارتباط دلیر به دل بنظر ناصحیح است چراکه دَلیر گفته می شود نه دِلیر ، ثانیاً در فارسی چنین پسوندی در انتهای اسم وجود دارد. 524. دمار = دامار = رگ ، در قصابی اعضای غیر از گوشت واستخوان ، دمار درآوردن = روزگار سیاه کردن 525. دماغ. 1 = داماق = کام دهان ، کام دهان ؛ البته نباید این کلمه را با دماغ (بینی) و دماغ(مغز) خلط کرد. در ترکیباتی مانند دماغ سوخته (= ناکام) مراد همان دماغ ترکی است. 526. دماغ. 2 داماق = دام (دامماق = چکیدن) + اق (اک) = محل چکیدن ، محلی کی آب از آن بچکد. 527. دَمـَر = دمیروْ و تونقوُروْ = به پشت خوابیدن ؛ کلمة اصیل ترکی(2) 528. دنبلان = دوْمبالان = دوْمبا (ورقلمبیده ، گرد و برآمده ؛ دوْمبا گؤز = چشم برآمده) + لان (اک فاعلساز) = گرد شده ، کروی ، بیضة گوسفند ، دومبالاق = با سر بصورت معلق به زمین آمدن ؛ نسبت دادن آن به دنب (دم) صحیح به نظر نمی رسد (1). 529. دنج = دین (دینمک = ساکت شدن) + ج (اک) = خلوت ، آرام ، ساکت ؛ دیندیرمک = ساکت کردن ، در ترکی معاصر دقیقاً برعکس این معنی استفاده می شود یعنی: دیندیرمک = به صحبت کشاندن و مشغول کردن 530. دنیز = دن (قطره) + یز( اک جمع ) = قطرات ، دریا ، نام خانم ، همریشه با دانه (ه.م) ؛ صورت قدیمی این کلمه تنگیز (تنگ = ناپایدار ، کوچک) است که چنگیز هم از آن بدست آمده است. 531. دوختن = توختن = از مصدر ترکی توخوماق ، معادل اصلی این فعل در فارسی بافتن است ؛ کینه توزی = کینه توختن = کینه بافتن در دل 532. دود = توت از مصدرتوتمک (= دود کردن ، دود پس دادن لوله) ، همریشه با توتون و توتک (ه.م) 533. دورْگه = دورگه = دور (دورمک = بسته بندی کردن ، پیچیدن) + گه (اک) = بسته ، دسته شده ؛ دورمک = بلله (3،19) 534. دوز از مصدر دوزمک (= چیدن ، آرائیدن) ؛ دوز بازی = نوعی بازی بصورت چیدن مهره ها ، دوز و کلک = برنامه چیدن و کلک زدن 535. دوزمان = دوزمان = دوز (دوزمک = چیدن ، مرتب کردن) + مان (اک مبالغه) = خوب چیده شده ، مرتب (8) 536. دوش = دوش (خواب) احتمالا از مصدر دوشمک (= افتادن ، به زمین افتادن) ، از همین معنی ، می توان مفهوم شب را نیز استنباط کرد. 537. دوقلو = دوْغوُلوُ = دوْغ (دوْغماق = زائیدن) + وُ (اک) + لوُ (اک) = همزاد (12) ، از این کلمه به اشتباه سه قلو و چهارقلو… نیزساخته شده بدون آنکه قلو معنا داشته باشد. نمونه از این دست در جاهای دیگر هم دیده می شود. مثلاً از دوبلة انگلیسی ، سیبله می سازند و یا از دوجین فرانسه (بمعنی 12) ، یک جین و سه جین هم می سازند. 538. دولاب = دوْلاب = دوْلا (دوْلاماق = پیچاندن ، چرخاندن ، سرکار گذاشتن ، فریب دادن) + ب (اک) = چرخ چاه که با دول (دلو) کارکند ، حیله ، اشکاف دیوار ؛ احتمالاً دولاب در معنای اشکاف که ترکها آنرا دیلاب تلفظ می کنند از مصدر دیلمک یا تیلمک (= شکافتن طولی ، بریدن) می باشد. اشکاف در فارسی شاید از این کلمه گرته برداری شده است. 539. دَوَلو/ت = دوه لی = دوه (شتر) + لی (اک ملکی) = شتردار ، متعلق به شتر ، طایفة ترک ایرانی از شاخة قاجار (18) 540. دهره = دهره = دگره = دگیره = دگیر (دگیرمک = چرخیدن ، غلتیدن) + ه (اک) = چرخیده ، غلتیده ، انحنا یافته ؛ دهره بورون = دماغ بزرگ و کج ، از حربه های دسته دار که سرش مانند داس انحنا دارد ، شمشیر کوچک که سرش مانند سر عنان باریک و تیز است ؛ دهرة دهر = هلال ماه ، دهرة صبح = روشنی صبح (1) 541. دُهل = دؤوول = دؤو (دؤومک = زدن ، کوبیدن) + ول (اک) = کوبیدنی ، زدنی ، از آلات ضربی در موسیقی 542. دیاق 543. دیرک 544. دیشلمه = دیشله مه = دیشله (دیشله مک = گاز گرفتن ، خوردن ، جویدن) + مه (اک) = خوردنی ، گاز گرفتنی ، چای قندپهلو ، خرد کردن قند ، چای شیرین نشده که با قند بخورند(1) ؛ دیش (= دندان ، حبه قند ، شاید بخاطر اینکه قدیم قند را با دندان نصف کرده و می خورند) 545. دیگر = دیگر = تیگر و تیگیر (تیگیرمک = چرخیدن ، تغییر حال دادن) = مربوط به چیزی سوای آنچه که هست ؛ همریشه با طایر (ه.م) 546. دیلاق = دایلاق = کره اسب دوساله و بچه شتر یکساله ، آدم بی قواره ، دراز بی ثمر ؛ دایچا = کره اسب ، قد بلند (1) 547. دیلماج و دیلمانج = دیل (زبان) + ماج (اک) = مترجم (1) 548. دیوار = دوُرار و دوُوار= دوُ(= صورت محاوره ای دور ؛ دوُرماق = ایستادن) + وار (اک) = پابرجا ، ایستاده ؛ احتمال دارد از مصدر توماق (دربر گرفتن ، پوشیدن) به معنای دربر گیرنده نیز باشد. از همان مصدر داریم: تومان(تُنبان) و دوواق (درپوش تنور ، شال عروس) 549. رشته = اریشته = اریش (تارهای عمودی در قالی بافی) + ته (اک) = تارهای نازک و بلند ؛ آریش (صورت قدیمی اریش) از مصدر آرقاماق (= میان چیزی را تفحص کردن) به نخهای طولی فرش گویند چراکه از داخل پودهای فرش (آرقاج) می گذرند. شاید ریش هم از همین ریشه باشد. 550. زگیل = زیگیل ، زیییل ، سیگیل ، از ریشه های ترکی باستان ؛ سیگنه مک = زگیل درمان کردن (2) 551. زنجان 1-زنگجان = زنگ (مس) + جان (اک مکان) = مکان مس 2-زنگین و زنگان = سنگین ، باوقار ، باارزش ؛ شهر ارزنجان (پهلوان باوقار) در ترکیه با این شهر همنام است. 552. زیلو = زیلیُ = زیل (پهن ، انداخته ، نگاه تیز به جائی ؛ زیلله مک = انداختن ، چشم دوختن) + ی (اک) = پهن شده ، گسترده شده ، نوعی زیرانداز 553. ژنده = ژینده = جینده و جیْندا = جیْن (؟) + دا (اک) = پارچة کهنه و مندرس ؛ جیْندیر با همین ریشه و همین مفهوم. تغییر ژ به ج در محاورة روزانه نیز متداول است. مانند: گج-گژ ، گیج-گیژ ، آج-آژ 554. ساتکین و ساتکن و ساتگن و ساتگین و ساتگینی = پیاله و قدح بزرگ باده (1) ؛ احتمالاً در اصل ساتغیْن (= فروشی ، خود فروش) باشد که چندان تناسب معنائی ندارد : به مسجد درآمد سرایان و مست × می اندر سر و ساتکینی به دست/ سعدی 555. ساتلمش/ت = ساتیْلمیْش = سات (ساتماق = فروختن) + یل (اک اجبار و وادار) + میش (اک) = بزور فروخته شده ، بوسیلة کسی فروخته شده ، ازامرای غازان خان درحدود700 ه.ق 556. ساج = تاوه ، ورقة چدنی و آهنی برای پختن نان ؛ ساج ایاغ = ساج + آیاق (پا ، پایه) = پایة ساج (3) 557. ساچمه = ساچما = ساچ (ساچماق = ریختن) + ما (اک) = ریختنی ، گلولة سربی که دراسلحه می ریختند شاید هم فرایند ساخت ساچمه مدّنظر باشد که از ارتفاع خــاصی سرب گداخته را به آب می اندازند و بدون تراشکاری و پرداخت کاری به قطعة صاف و کروی می رسند. 558. ساخلو = ساخلاو = ساخلاغو = ساخلا (ساخلاماق = نگه داشتن ، محافظت کردن) + غو (اک) = محل محافظت شده ، پادگان ، منطقة استحفاظی ، مالیات دریافتی درقبال ایجاد امنیت (1،25) 559. سارا = سارای = ساری آی = ساری (رنگ) + آی (ماه) = ماه زرد ، ماه بدر ، ناب ، خالص ، نام دختر ، سارای از شیرزنانی که بعنوان سمبل زن عفیف و باغیرت ترک در تاریخ جاودانه مانده است. 560. سارغ = ساریْق = ساری (ساریماق =گستردن) + ایق (اک) =گسترده شده ، نوعی سفره پهن (1) 561. سارواصلان/ت = ساریْ اسلان = ساری (زرد) + اسلان (شیر) = شیرزرد ، لقبی برای امرای صفوی (1) 562. ساغدوش 563. ساغر = ساغیر = ساغ (ساغماق = دوشیدن) + یر (اک) = ظروف شیر و شراب ، مخروطی بشکل هاون که در آن شراب ریزند(2) ، همریشه با سغراق (ه.م) 564. ساغَری = ساغریْ = ساغ (وسیلة نگهدارنده) + ریْ (اک) = پوشش ، پوست ، پوست هر چیز ، پوست دباغی شده اسب و الاغ ، نوعی پارچه ؛ ساغری پوش = پوشش درویشانه و ساده ، ساغری دوز = دوزندة ساغری ، یئر ساغری سی = پوستة زمین ، بصورت صاغری به عربی نیز رفته است. (2) ؛ ساغراق (= ساداق = تیردان) و ساخلاماق (= نگهداشتن) و ساغلیق (سلامتی) همگی از این ریشه اند. 565. ساق = ساغ = سالم ، سلامت ، صحیح ، منظم ، مرتب ، صاغ (معر) (1) 566. سالار = سالار = سال (سالماق = انداختن ، برانداختن) + ار (اک فاعلساز) = براندازنده ، به خاک مالنده ، یل ؛ گاهی اصرار دارند که سالار تغییر یافتة سردار است! 567. سامان = ساهمان = ساغمان = ساغ (ه.م) + مان (اک مبالغه) = بسیار مرتب و منظم ، آنچه مایة سلامتی و نظم و راحتی باشد. با همین تعریف در فارسی بیش از 15 معنی برای سامان آورده می شود که در اصل همگی روی این تعریف متفقند. مانند: اسباب خانه ، لوازم سفر ، کالا ، نظم و آرایش ، آرام و قرار ، رونق ، پاکدامنی ، دولت و ثروت ؛ سامان یافتن = نظم یافتن ، سامان شدن = درست شدن کار ، در ترکی: سهمان تاپماق = سامان یافتن ، سهمانسیز = بی سر و سامان 568. سان / پ = شبیه ، عظمت ، اعتبار ؛ پسوندی در انتهای اسم برای بیان شباهت (باخ: آبسان و ساناز) 569. سان دیدن از ریشة ترکی سان (تعداد ، اعتبار ، شبیه) = مشاهدة عظمت و قدرت و نظم ، مشاهدة رژة نیروهای مسلح ، آدلی-سانلی = دارای شهرت و اعتبار ، همریشه با ساناز (ه.م) 570. ساناز = سان (ه.م) + آز (کم) =کم شمار ،کم نظیر ، نام دختر 571. ساو = ساو و سوْو = پیغام ، هدیه ، داستان ، رسالت ، خبر (2) ؛ باج یا هدیة شاهان ضعیف به شاهان قوی (27) ؛ این ریشه در ترکیبات زیادی مشاهده می شود. از جمله: سخن (ه.م) ، ساوج (پیامبر) ، ساوه (ه.م) ، سبلان (ه.م) و در ترکی معاصر: ساواش = بگو مگو ، سؤز سوْو= حرف و پیام : مرا با چنین پهلوان تاو نیست × اگر رام گردد به از ساو نیست/ شاهنامة 572. سبکتگین = سُبَک تگین = سوبک تگین = سو (قشون ، سرباز) + بک (بیگ ، رئیس) + تگین (ه.م) = شاهزاده افسر اردو ، لقب پدر محمود غزنوی و داماد آلپ تگین ومؤسس سلسلة غزنوی (18) ؛ سوبک = افسر اردو ، از رتبه های نظامی غزنویان ، در زبان فارسی سُبَک را به اشتباه سَبُک خوانده اند ، سوُبای = سو بای = افسر و ترکی معاصر یعنی مجرّد ، سو باشی = سرلشکر 573. سبلان = ساوالان = ساو (هدیه ، باج ، پیام) + آلان (گیرنده) = باجگیر ، هدیه گیر ، پیامگیر ، وحی گیر ، کوهی در اردبیل ؛ مفهوم پیام گیرنده یا وحی گیرنده شاید نزدیکتر باشد چراکه اعتقاد زیادی است که زرتشت دوران ریاضت و تقوی را در این کوه سپری میکرد و در همین کوه وحی به او نازل می شد. 574. سپوختن 575. سُپور 576. سُخمه = سوْخما = سوخ (سوخماق = فرو بردن) + ما (اک) = فرو برده ، فرو بردن خنجر در شکم دشمن ، اصطلاح نظامی 577. سخن = سوْقن = سوْوقان = سوْو (پیام ، خبر) + قان (اک) = پیام رسی ، صحبت رسمی و دیپلماتیک؛همریشه با سبلان،ساوه،ساوج ، سوغات 578. سراغ = سوْراق = سوْر (سوْرماق = پرسیدن) + اق (اک) = پرس و جو ، سؤال ، احوالپرسی ؛ سراغ گرفتن = پرس و جو کردن ازحال کسی ؛ سوْرماق در معنای فوق در ترکیه مورد استفاده قرار می گیرد و ترکان آذری بجای آن سوْروشماق را استفاده می کنند. 579. سرتق = سیْرتیْق = سیْرت (سیْرتماق = لوس و ننر کردن) + یق (اک) = لوس ، نُنُر ، بی ادب ؛ سیْرتیْلماق = سرتیق شدن 580. سرجوخه = سر (رئیس / فارسی) + جوخه (= چوْخا و جوُغا و جوْوقا = 8 نفر بالاتر) = رئیس گروه 8 نفری ، رتبة نظامی درقدیم ؛ جوْوقالارین یئنه قوردولار! = باز هم گروهشان را تشکیل دادند. 581. سرکه = سیرکه ، از ریشه های ترکی باستان (2) 582. سرگین = سرگین = سر (سرمک = پهن کردن) + گین (اک) = پهن شده ، ریخته شده روی زمین ، فضلة چهارپایان مانند الاغ و اسب و شتر : در تگ جو هست سرگین ای فتی×گرچه جو صافی نماید مرترا/ مولوی 583. سرمه = سورمه = سور (سورمک = مالیدن ، کشیدن) + مه (اک) = کشیدنی ، مالیدنی ، از وسایل آرایشی چشم. 584. سری = سیْرا = سیْر (سیْرماق = بافتن ، دوختن ، پشت سرهم چیدن) + ا (اک) = پشت سرهم چیده ، بهم بافته شده ؛ در حالت خفیف شده نیز بصورت سئری و سیره می آید. 585. سُریدن و سُر خوردن = از مصادر جدید فارسی و وام گرفته از ریشة ترکی سورمک (= لیز دادن ، کشیدن روی چیزی) (18) 586. سریش و سریشم = سیریش و چیریش = سیر (لعابی که بر روی ظروف سفالی داده می شد ، اندود ، لعاب) + یش (اک) = مادة چسبنده ، مادة صحافی 587. سغراق = ساغراق = ساغ (باخ: ساغر) + راق (اک) = ظرف شیر و شراب ، کاسه یا کوزة لوله دار ، جام شراب : خاموش کن پرده مدر ، سغراق خاموشان بخور * ستّارشو ، ستّارشو ، خو گیر از حلم خدا / مولوی 588. سقّز = ساققیْز ، ساغیْز ، ساقیْز = هرچیز لزج که به جامه بچسبد وآویزان شود مانند شیرة غلیظ و رُبّ ، قَندران (شیرة درختی جویدنی) ، ازجویدنی های طبیعی ، شهری درکردستان ؛ ساغیز تبراق = خاک لزج = گل کوزه ، ساغیزقان = کشکرک (2) 589. سقلمه و سقرمه و سدرمه و سغلمه = سیْغیْلما = سیْغیْل ( محکم شدن ، مشت شدن) + ما (اک) = حالت مشت کردن دست برای زدن ، مشت ؛ سقلمه زدن = مشت زدن ؛ سیْغماق = محکم بستن ، فشار دادن (1) 590. سقناق = سیْغیْناق = سیغین (سیغینماق = پناهنده شدن ، پناه گرفتن در جائی) + اق (اک) = پناهگاه ، ایمنگاه ، قلعه و استحکامات: هریک در مکان و سُکنا و سقناق خود با یکدیگر در مقام نفاق … / مجمع التواریخ 591. سکّو = سکی = پله ، نشیمنگاه بلندتر از سطح زمین مانند سنگ ، از ریشه های ترکی باستان (18،2) 592. سلاّنه سلاّنه = ساللانا ساللانا (ساللانماق = آویزان شدن) = آویزان آویزان ، شل و ول رفتن ، ولو 593. سلجوق/ت = سئلجوق = سئل (سیل) + جوق (اک) = سیل آسا ، یورش کننده چون سیل ، از حکومتهای ترک ایران که 270 سال از 429 تا 700 ه.ق در آسیای غربی سلطنت کردند که بعدها از افغانستان تا شام و الجزیره و روم را تحت یک حکومت اسلامی واحد مقتدر درآورد. 594. سنجاق 595. سنجر = پرندة شکاری ، نوعی عقاب ، لقب احمدبن ملکشاه آخرین پادشاه سلجوقی 596. سنقر = سوْنقوُر= نوعی عقاب سردسیری ، بزرگ خاندان اتابکان فارس درقرن ششم ، طغان شاه پادشاه ترکستان دو غلام داشت بنامهای آق سنقر و قارا سنقر که به مراتب بالای حکومتی رسیدند. 597. سنگر = سنکیر = سرکوه ، کنارة هر دیوار ، از ریشه های ترکی باستان (2) 598. سنه نه = سن (تو) + ه (به) + نه (چه) = به تو چه ؛ ترا سنه نه = ترا به تو چه! = به تو چه مربوط؟ 599. سو = آب ، رودخانه ، ترکیبی در نام بسیاری از رودخانه ها. مانند: آغ سو و قان سو در چین 600. سوپ = سوب (ترکی باستان) = سو (ترکی معاصر) = آب (17) ، غذای آبکی و شُل ، بصورت Soap در انگلیسی 601. سودا = سؤودا و سئودا = سئو (سئومک = دوست داشتن) + دا (اک) = محبت وعشق ، این کلمه نباید با «سودا»ی عربی که معنای سیاهی و معامله دارد اشتباه شود. سودای رخ لیلی ، شد حاصل ما خیلی * مجنون بیگی واویلا ، اولدوم ینه دیوانه/ مولوی 602. سورتمه = سورتمه = سورت (سورتمک =کشیدن) + مه (اک) = کشیدنی ، وسیلة سُر خوردن و کشیدن بوسیلة سگ یا میمون در روی برف 603. سورچی = سورچی = سور (سورمک = سواری کردن) + چو (اک) = راننده ؛ سورچی ارابه = درشکه چی 604. سوغات = سوْقات و ساوقات = سوْو(پیغام ، هدیه ، باج) + قات (اک) = هدیه ، هدیة سفر؛ از دیگر کاربردهای ریشة «سو-ساو» در ترکی می توان بموارد زیر اشاره کرد: ساواش = بگو مگو ، ساووج = پیامبر، سؤز سوْو= حرف و پیام ، ساوا = ساوه ، ساوالان = باجگیر = سبلان ، سخن = سوقن 605. سوک = سوْخ (سوْخماق = فرو بردن) = ابزار نوک تیز برای راندن گاو و الاغ 606. سوگلی = سئوگیلی = سئو(محبت) +گیل (اک) + ی (اک) = مورد محبت ، معشوقه 607. سولدوش = سولدیچ = سوْل (چپ) + دیچ (سمت) = سمت چپ ، شخصی که در عروسی در سمت چپ داماد بایستد (باخ: ساغدوش) 608. سولماز = سوْل(سوْلماق = پژمردن) + ماز(اک انکار و سلبیّت) = کسیکه هرگز پژمرده نمی شود،همیشه جاودان،مقابل سوًلار(همیشه پژمرده)، نام خانم 609. سومر = سومر = سوم (سوْم = کامل ، تمام ،ناب ، بی نقص ، قومی قدیمی از ترکها) + ار(پهلوان) = پهلوان قوم سوم ، اولین قوم مدنی بشریّت که 7200 سال پیش از آذربایجان تا بین النهرین حکومت کردند و 3000 سال حاکم بودند. شواهد و قرائن و تشابهات زیاد نوشته های یافته شده از این قوم ، زبان آنها را به ترکها نزدیکتر می کند. 610. سونا 1-سوْن (آخر) + ا (اک) = آخری ، نام دختر ته تغاری 2-سوُنا = سوُ (آب) + نا (اک) = متعلق به آب ، نام گلی درکنارآب ، نوعی مرغابی (شاید اتفاقی است که در این حالت ترکیبش مانند دورنا شده است) ، زیبا ، نام دختر ؛ با این تلفظ در ترکیه متداول است. 611. سیاق = سایاق = سای (سایماق = شمردن) + اق (اک) = شمارش ، علم محاسبات در قدیم ، این ریشه در عربی هم استفاده می شود. 612. سیبری = سیبیر و سیویر = سابار و ساوار (باخ: بیله سوار) ، ساکنان کنونی توبولسک اکنون هم این ناحیه را که در قرون 5 و 6 محل اولیة زندگی قوم ساوار بوده است بدین نام می خوانند و بعداً روس ها از قرن 16 میلادی نام آنرا به سیبری تغییر داده و این نام به منطقة بسیار بزرگی اطلاق می گردد (18). 613. سیخ = سیْق در سومری = سیش وشیش در اویغوری = سیْخ در آذری = فرو بردنی ، وسیلة فرو بردن ، وسیلة پختن کباب و جگر ؛ اَت سیشقا توقتوردی = گوشت را به سیخ کشید (2) ، شیشلیک = سیخلیک = سیخی 614. سیل = سئیل و سئل = سئی (رود ، باخ: چای) + ل (اک) = ناشی از رودخانه ، خروشان چون رود ؛ این کلمه ترکی است و دارای ترکیبات زیادی در این زبان می باشد: سلجوق = سئلجوق = سیل آسا ، سئی له مک = شستن غلة ناصاف در آب رودخانه ، سئلله مک = جاری کردن ، سئلوْوچا = مسیل ، سئی سئی = کاهل و وقت تلف کن (مانند هدر رفتن آب) ، سئیین = کاسة سفالین بزرگ برای ماست و آبدوغ ، سئلینتی = پخش و پلا (مانند سیل) 615. شاباش = شاه (ه.م) + باش (سر ، سهم) = سهم شاه ، سهم شاه داماد ، هدیه ، هدیه ای که درعروسی به داماد یا عروس دهند و از رسوم قدیمی ترکان است و در بین فارسها چندان متداول نبوده و شاید نیست. با این همه اصرار دارند که این کلمه در اصل شادباش بوده است: سلطان کنی بی بهره را × شاباش ای سلطان ما / مولوی 616. شاخ = تیز و قائم ؛ وجه تسمیة شاخ حیوانات نیز همین ریشه است. البته ریشة «شاخه» این کلمه نیست (باخ: شاخه) ؛ شاخ دورماق = قائم ایستادن ، شاخ پول = پول تازه و تا نشده 617. شاخه = شاخا = شاخ (شاخماق = پیچیدن دور چیزی و بالا رفتن ، رعد و برق زدن،جاری و روان شدن همراه با ایجاد کردن پر و بال)+ ا(اک) =رشد کننده و بالا رونده،بالا رونده و پر و بال دهنده ، قسمت رشد کننده و پر و بال دهندة گلها و درختان ؛ شاخدا = ساتع شونده و نفوذ کننده، سوز و سرما ، ایلدیریم شاخدی = رعد و برق ساتع شد. 618. شاکر = معرب چاکر که مشتقات شُکر ، تشکر و … به خود گرفته است. 619. شانه = شانا = شان (لانة زنبور عسل ، کندو) + ا (اک) = کندوئی ، مانند کندو بصورت خانه خانه و مشبک ، قابی کاغذی برای حمل تخم مرغ ؛ برای همین است که این لغات بصورت برعکس نیز استفاده می شود یعنی شانه برای لانة زنبور و شان برای ظرف تخم مرغ ، آری شانی = کندوی زنبور 620. شاه = احتمالاً از ریشة ترکی باستانیِ شات و شاد (= عالیترین درجة نظامی در ترکی باستانی) آمده است (17). 621. شاهسِوَن = شاه (ه.م) + سئو (سئومک = دوست داشتن) + ان (اک فاعلی) = شاه دوست ، حامی شاه ، قبائل بزرگ طرفدارشاهان صفوی که بنا به دعوت شاه عباس کبیر قبیله ای بهمین نام از آسیای صغیر به اردبیل آمدند و در آن سکنی گزیدند ، ایل سون نیز به آنها گفته می شود (انقراض سلسلة صفویه / لکهارت / ترجمة عماد ). 622. شبان = شوْوان = چوْوان = چوْبان = چوپان (ه.م) 623. شبستر / ج = شوْووستر = چوْووستر = چوْووست (و چیچست = نام قوم ، نام سابق دریاچة ارومیه) + ار (پهلوان) = پهلوان قوم چیچست ، از شهرهای تبریز که در تاریخ ، بسیار عالِم خیز و علم پرور بوده است از جمله: شیخ محمود شبستری صاحب گلشن راز ، پروفسور زهتابی صاحب تاریخ هفت هزار سالة ترکان ؛ تحریف چوْووستر به شبستر ناپسند است و توجیه شب بستر (همه شب در بستر می خوابند! گویا دیگران روی سنگ می خوابند) ناپسندتر. 624. شبیخون و شباخون (1) = شب آخین = شب + آخین (تاخت و تاز ، یورش ، در ترکی باستان هم از این کلمه استفاده می شده است) = تاخت شب ، یورش در شب ، در مفهوم این کلمه نیز همین معنی استنباط می شود نه «خون در شب !» ؛ آخین = آخ (آخماق = روان شدن ، گسیل یافتن ، یورش کردن) + ین (اک) = یورش 625. شپلاق = شاپالاق = شاپا (شاپاماق = کشیدن ، کشیده زدن ، چپ و راست زدن) + لاق (اک) = سیلی 626. شغال = شاغال = چاغال = چاققال = چاق (چاخماق = برق زدن) + قال (؟) = حیوان برقی و تیز ، حیوانی کوچکتر از روباه ؛ برهان قاطع (27) بر ترکی بودن این کلمه اصرار دارد و از این زبان است که به زبانهای دیگر رفته است: شغال (فارسی) ، جقل (عربی) ، schakal (آلمانی) ، chakal (فرانسه) ، jackal (انگلیسی). 627. شّق = شاق = معرّب چاق (چاقماق = بریدن ، شکافتن) = بریده ، دونیم ؛ شّق القمر= شکافتن ماه ، انشقاق ومشتق و شقّه (= شاققا = شاق + قا) از همین ریشه اند. 628. شلاق = شاللاق = شال (شالماق = چالماق = زدن ، کوبیدن) + لاق (اک) = کوبش ، ضربه ، وسیلة زدن 629. شلتاق = شیْلتاق = چیْلتاق = چیْل (= هیاهو ، دیوانگی ، بی عقلی) + تاق (اک) = هیاهو کننده ، بی عقل ، لاف زن ، دعوا کننده ، متجاوز ، لوس ، شلوغ ، کارهای بچگانه که بی حساب و کتاب بوده و کودکانه است. از همین ریشه داریم: چیْلغیْن = دیوانه ، چیْلدیرماق = دیوانه شدن ، شیللاق = جفتک 630. شلخته = شالاختا = شالاقتا (مانند: یومورتا) = شالاق (وارفته ، بی اندام ، خربزة وارفته) + تا (اک) = بدترکیب ، بی قواره ، وارفته 631. شلمه = شلمه و چلمه = شل (شالماق = چالماق = پارچه یا دستاری را به بدن یا سر بستن ، برای چالماق در لغتنامه ها بیش از 20 معنی می نویسند که در اینجا این معنی مورد نظر است) + مه (اک) = دستاری که بر سر ببندند ؛ اوشاغی دالینا چالدی = بچه را به کول خود زد 632. شمخال = شامخال = نوعی اسلحة ابتدائی سرپُر شبیه برنو که در دورة صفویه مورد استفاده قرار گرفت (25). 633. شمشک = شیمشک = نور ساتع شده از رعد و برق ، آذرخش 634. شنگ = شنگ = شاد؛ شوخ و شنگ = شوخ و شاد ؛ باخ: شنگول و گلشن 635. شنگول = شن (شادی) + گول (خنده) = شادی - خنده ، محل تفرج و شادی ؛ مقلوبِ گلشن (ه.م): ناگهان بستد دلم دلدارکی × شوخکی ، شنگولکی ، عیارکی/ مولوی 636. شیشلیک = شیش (باخ: سیخ) + لیک (اک) = سیخی ، به سیخ کشیدنی = شوشه = شوش (صاف ، تیز ، پاک) + ه (اک) = هر چیز پاک و زلال و تیز ، سمبل پاکی و شفافیت ؛ شوش بوز = یخ پاک و صاف ، قولاغین شوش دوتوب=گوشش را تیز کرده ، شوشوْو = گاو شاخ تیز ، شوش پاپاق = کلاه بوقی 638. شیما = شیما = از نامهای قدیمی ترکی خانم ها (5) 639. صاطور ورش بخت یاور بود،دهر پشت×برهنه نشاید به ساطورکشت/سعدی 640. صندل = معرّب سندل = نوعی درخت کوچک ، در ترکی باستان «چینتال و چیندال» نیز استفاده شده است ، بصورت Santal در انگلیسی (17) 641. صندلی = سندلی = سندل (باخ: صندل) + ی (اک) = منسوب به صندل ، از جنس صندل ، وسیلة نشستن 642. طاباق = تاباق = تابا (باخ: تابه) + اق (اک) = تابه ای ، ظرف مدور فلزی برای پختن نان ، خشت پختة بزرگ(1)؛ طَبَق نیز ساده شدة همین کلمه است ، طابق = معرب تابک (= تابه + ک) = طاباق کوچک ، تاباق ، این کلمه از ترکی به عربی رفته است و ریشة آن تابه و ریشة تابه هم تاو است. تاباق آپارما(طبق بردن) از سنتهای دیرینه در عروسی در بین ترکهاست. 643. طاس = تاس و تاز و داز (ترکی باستان) = تاش و داش (ترکی معاصر) =کاسة سنگی و سخت ، سنگ ،کاسة فلزی ، سر بی مو ، حیوان بی شاخ ، زمین بی حاصل (17،2) ؛ دازالاق و دازلاق = کچلِ بی مو ؛ سگ تازی = سگ شکاری و بی مو 644. طاق.1 = تاق = در ترکی سومری بمعنی «تاقماق و تاخماق = یکی کردن ، چسباندن» ؛ طاق در واقع از چسباندن دو طرف دیوار بهم بوجود می آید (7). 645. طاق.2 = معرب تای (ه.م) = لنگه ، تک ، فرد ؛ جفت و طاق بازی = نوعی سرگرمی و بمعنی فرد و زوج بازی ، طاقی = تکی ، طاقت طاق شدن = یکه شدن طاقت و از کف رفتن آن (1). الحق امیرهوشنگ ، امروز در دنیا طاق است و بهتر از اویی نیست / امیرارسلان 646. طایر = تَیَر و تَهَر و تَکَر = تگر از مصدر تگیرمک (= دیگیرمک و دیغیرماق = چرخیدن ، غلط خوردن) = وسیلة چرخنده و غلتنده ، چرخهای ماشین ؛ همریشه با دگیرمان (و دییرمان = آسیاب) ، این لغت هرچند بصورت طایر به عربی هم رفته است ولی هرگز از چرخ خودرو نمی توان مفهوم پرواز کردن (طیر) را استنباط کرد. لذا املای طایر در فارسی هم اشکال دارد و تایر صحیح می باشد ، بصورت Tire در انگلیسی و دیگر زبانهای اروپائی. 647. طرخان = ترخان = اصیل زاده ، رئیس وسرور ، شاهزاده ، لقبی که دارندة آن از
دادن باج و خراج معاف بود و بدون کسب اجازه حق ورود به حضور شاه را داشت ،
رتبه ای نظامی درترکی باستان ، لقب فیلسوف بزرگ ابونصرفارابی که از ترکان
فاراب بود ، از قهرمانان توران: به طرخان چنین گفت کای سرفراز × برو تیز با
لشکر رزم ساز / شاهنامه … و سلطان طرغان بست و بندگان چالش می کردند / راحه الصدور 649. طَرغو = تارغو = تارغی = تاریغی = تاری (تاریماق = کاشتن) + غی (اک) = کاشته شده ، علوفه و پیشکش(1)؛ تارلا = کشت ، تاریم = کشتزار 650. طرقّه = تاراققا= تاراق(صدای انفجار)+قا(اک) = تاراق کننده ، مادة منفجره 651. طرلان = ترلان = شاهباز ، بی باک ، زیبا ، نام دختر ؛ اکِ لان در انتهای تعدادی حیوانات دیگر هم می آید: ایلان (= مار) ، قاپلان (= پلنگ) 652. طُغتگین/ت = توُغتگین = توُغ (باخ: طوق ، در اینجا اسم خاص) + تگین (ه.م) = شاهزاده توغ ، ظهیرالدین توغتــگین مؤسّس اتابکان دمشق (497 ه.ق) و از رؤسای لشکری سلجوقی و دارای مقام اتابکی 653. طُغراء وطوُرغای وطوُرقا = توغرا = توغ (باخ: طوق) + را (اک) = حلالی و قوسی،حکم ، مُهر قوسی سلاطین ترک در بالای فرمانهای حکومتی ، در غزلیات فارسی کنایه از کمانِ ابرو: هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش*که باشد مه ،که بنماید ز طاق آسمان ابرو/حافظ 654. طُغرل = توُغرول = پرندة شکاری ازجنس طوغان که هزار مرغابی شکار می کند ولی
فقط یکی را می خورد! (1) ، نام آقا: الا تا بانگ دراج است و قمری*الاتا نام
سیمرغ است و طغرل / منوچهری دامغانی = تئلناز= تئل(زلف ،گیسو)+ ناز= ناز گیسو، خوش زلف ، نام دختر 656. طنبور = تنبور = تن (ه.م) + بور (بورماق = تاباندن ، انحنا دادن ، پیچاندن) = تن تاب خورده ، بدنه انحناء یافته ، از سازهای زهی که درآن کاسه نسبت به دسته اش انحناء پیدا کرده است ؛ تنبور ترکی = تنبوری که کاسه و سطح آن از نمونة شروانی آن کوچکتر است ؛ البته برهان قاطع (27) آنرا اسپانیائی می داند. 657. طواشی = معرب تاپوچی = تاپی چی = تاپ (تاپماق = خدمت کردن ، یافتن (2)) + ی (اک) + چی (اک شغلی) = خدمتکار ، خواجه و خادم های حرمسرا (1) ؛ تاپی (= خدمت) در اصل تاپیق بوده لذا تاپیچی هم در اصل تاپیقچی بوده است،تاپینماق = عبادت ، تاپیناق = محل عبادت 658. طوج = توج = برنز (25) 659. طوزغو = توْزغو = توْز (؟) + غو (اک) = ؟، توْزغو و توْزلوق از غذاهای متنوع و لذیذ که پیشکش خویشان می کردند (1) 660. طوغان = توُغان = تو (توماق = گرفتن ، دربر گرفتن) + غان (اک) = بسیار شکار کننده ، پرنده ای از دستة عقابها ، طوغان - طغان در ترکی مانند سارا-دارا درفارسی و زید- عمرو در عربی است. پند از هرکس که گوید گوش دار × گر مثل طوغانش گوید یا تگین/ ناصرخسرو 661. طوغای = توُغای = توغ (باخ: طوق) + آی (ماه) = ماه گرد ، ماه هلالی ، در مقابل سارای (ماه کامل) ، درختان خودرو در مسیر رود ، نام آقا 662. طوق = توُق = توٌغ = مهر گرد شاهان ترک در بالای طومارها ، هر چیز گرد (باخ: طغراء و طوغای) : همان گیل مردم چو شیر یله × ابا طوق زرین و مشکین کله/ شاهنامه 663. طومار تومار = تو(توماق = بستن ، پوشاندن) + ار (اک فاعلی) = بسته ، پوشانده ، وسیله ای که قدیم ، نامه را در داخل آن بسته و ارسال می کردند. همریشه با تومان (باخ: تنبان) و دومان (= مه) 664. طیار = تایار =؟، مالی که از عوارض دروازة شهرها (در دورة سلجوقی) و از زمینهای بی صاحب و اموال توقیف شده و املاک مالکان غایب (در دورة ایلخانیان) به شاه می رسید. (1) 665. عاشیق = آشیْق = آش (آشماق = قاتی کردن ، رد کردن کوه یا بلندی) + ایق (اک) = قاتی شده ، درهم برهم ، شوریده ، عبور کننده از دنیا و پا گذاشته در عالم معنوی ؛ احتمالاَ عاشق در عربی از همین ریشه رفته است زیرا این ریشه درعربی قدیم نبوده بطوریکه در قرآن اصلاً استفاده نشده و بجای آن از معادلش یعنی «ودّ» استفاده شده است. 666. عالی قاپو = آلا قاپیْ = آلا (سنگین ، خاکستری) + قاپی (در) = درب سنگین یا خاکستری ، از آثار باستانی اصفهان و یادگار شاه عباس صفوی که از اردبیل آوردند و الآن هم به همین نام (آلا قاپی) در اردبیـل وتبریز دروازه وجود دارد ؛ قاپی (در) ، قاپاق (درپوش) ، قاپقا (دروازه) و قاپود (دربچه) همگی ازمصدر قاپاماق (= بستن ، پوشاندن) بوده و همگی نوعی درب است. 667. عبیر = معرّب ابیر= ایبر= مشک ، خوش بو، در ترکی باستان «ایبر/ ایپر/ ییپر» استفاده شده است (17). 668. عضو = اوزو در ترکی سومری با همین معنی (20) 669. عیوض و عوض = آیواز و آیوز = آی (ماه) + وز (شبیه) = مانند ماه ، زیبا رخ ، نام یکی از دلیران کوراغلو قهرمان ملی آذربایجان ؛ متأسفانه عمداً یا سهواً این نام پرمغز را بصورت عیوض و عوض (که اصلاً مناسب برای نام نیست) می نویسند. البته در برهان قاطع این اسم با معنی آراسته و پیراسته درج شده است. (27) 670. غاز.1 = قاز = پرنده ای بزرگتر از اردک (1) ؛ Goose (انگلیسی) 671. غاز.2 = قاز از مصدر قازماق (شکافتن ، کندن) = شکاف ، چاک ، نراک ، پاره ، ژنده ؛ غاز غاز = شکاف شکاف و ترک ترک (1) 672. غازالاخ و قازلاخ (1) = قازآلاق = پرنده ای خوشخوان از خانوادة چکاوک که در سواحل دریای خزر یافت می شود. 673. غازان و قازان وغزغن (معر) وغازغان = قازغان = قاز (قازماق = کندن) + قان (اک) = بسیارکَنَنده ، شکاف زمین ناشی از سیل ، دیگ (شاید بخاطر اینکه دیگها سابقاً چوبی بودند و داخل آنها با کنده کاری درست می شد) (1،2) 674. غازی = قازیْ در ترکی سومری (= شکست دهنده ، خرد کننده ، کُشنده) (20) و در ترکی معاصر مجازاً در معنای آدم پرمدّعا و باد در دماغ استفاده می شود: قازیْ آدام = آدم باد در دماغ ، قازیلانماق = باد در دماغ داشتن و نفس کش خواستن! ؛ این کلمه با نفوذ در عربی بصورتهای غزوه ، غزوات و غیره نیز درآمده است. 675. غامیش 676. غجر = قجر= قاجار (ه.م) = فالگیر ، کولی ، آگاه ؛ غجرچی = دانا ، راه دان 677. غدّاره = حربه ای شبیه شمشیر ولی پهن و سنگین ، پیکان پهن ، این کلمه نباید با غداره در عربی که مؤنث غدار (= بی وفا) است اشتباه گرفته شود (1) ؛ اگر این کلمه ترکی باشد احتمالاً باید بصورت قادارا باشد و آن ، احتمال دارد که از مصدر قاداماق (= محکم بستن) و در معنی وسیله ای که به کمر می بندند باشد. احتمال دیگر آنست که از قادا (= خطر ، بلا) آمده باشد که معنای وسیلة خطرناک می دهد. 678. غلام = قوُلام و قوُلوم = قول (خدمت) + وم (اک ملکی و گاهی تحبیبی) = خدمتکارم ، ترکیب غلام مانند خانم و بیگم (ه.م) است ؛ قولوقچی = خادم ، قُلُّق = خدمت کردن ، غلمان = غلام 679. غِلمان = غوُلمان وقوُلمان = قول (خدمت) + مان (مانند) = غلام مانند ، غلام ، پسر نوجوان خادم بهشت: فردا اگر نه روضة رضوان بما دهند × غلمان ز روضة حور ز جنت بدر کشیم / حافظ 680. غنچه = قوُنچا و قوْنجا = شکوفة ناشکفته ، در ترکی قدیم یعنی عروس ؛ احتمالاً این کلمه بخاطر شباهت شکوفة گل به عروسی که در لباس عروسی است به آن تعمیم یافته است. 681. غوره = قوْرا= قوْر(شرر،تلخی (3)) + ا(اک) = تلخه ، تنده ، انگورکال وترش 682. غوزه = قوْزا و قوْز = غلاف و پوستة بعضی میوه ها و گیاهان ؛ قوْزالاق = غوزه های میوه 683. غوغا = قاوقا و قوْوقا = قاو (قاوماق و قوْوماق = راندن ، جنگیدن ، دور کردن ، تاختن ، تاراندن) + قا (اک) = دعوا ، بلوا ، هیاهو (18) 684. غول = قوُل = خدمتکار ، خادم ، غلام ؛ در اینجا بصورت مستتر معنای درشت هیکل و آدم زمخت را می توان برداشت کرد. شاید بخاطر اینکه از غول علیرغم درشت هیکل بودنش ، استفادة ابزاری می کردند به این اسم نامگذاری کرده اند. 685. فِر = فیْر= تاب ، موی مجعّد ؛ فیْریْلداماق = تاب خوردن ، فرچه = فیْرچا = وسیله ای بصورت رشته های تابیده برای اصلاح صورت ، فیرقادان چیخماق = سر به هوا شدن ، فرفره = فیْرفیْرا ، فیْریْلداق = هواکش ، فیْریْلداقچی = حقه باز 686. فشنگ = فیشن و فیشنگ = فیشه (فیشه مک = جهیدن ، فوران کردن) + نگ (اک فاعلی) = جهنده ، فَوَرانگر؛ فیشقا = سوت ، فیشقیرتی = فوران ، تبدیل فیشه ک به فشنگ مانند تبدیل توفه ک است به تفنگ و احتمالاً قشه ک = قشنگ. 687. فغفور = فغ پور= فغ (باخ: بیگ) + پور (پسر ، ه.م) = بیگ زاده ، بزرگ زاده ، لقب شاهان ترک و چین ؛ پادشاهی اشکانی که 62 سال حکومت کرد (27): چرا باید نهادن سر به تعظیم کی و کسری چرا باید کشیدن منت از فغفور و خاقانش / فضولی 688. فنر = فانار = فان + ار = ؟، حصار دور چراغ ، چراغ ، هر چیز ارتجائی مانند چوب و فلز ؛ همریشه با فانوس (فان + یس) (1) ؛ آنرا ترکی می دانند اما شروع کلمة ترکی با حرف «ف» خیلی نادر است. 689. قاآن صورت دیگر خاقان (ه.م) 690. قاب = ظرف ، آوند ، کیسه و پوستی که جنین با آن متولد گردد که آنرا به فال نیک بگیرند ؛ در دیوان لغات الترک بصورتهای قا و قاچا و قاپ نیز آمده است (1،2). 691. قابتورقای = قابتورغای = قاب (ه.م) + تورغای (باخ: طغراء) = طغرای قابی شکل ، نامه و مهری که در صندوقچه باشد ، صندوقچه ، کیسه یا صندوق نامه و مهر (1) 692. قابلمه = قابلاما = قابلا (قابلاماق = ظرف گذاشتن ، بار و بنه جمع کردن) + ما (اک) = مظروف ، کارخانة کنسروسازی ، از ظروف آشپزخانه 693. قابوک = قابیق = ناودانی بر کناره های بام برای جمع شدن آب باران درآن و هدایت به زمین ، قابول و قابور نیز آمده است (19). 694. قاپو = قاپیْ = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن) + یْ (اک) = وسیلة بستن ، در ، دروازه ؛ مصدر قاپماق در معنای گاز گرفتن در اصل قارپماق است و نباید با این مصدر اشتباه شود. قاپوچی = دربان ، قاپوچی باشی = رئیس دربان ها در دورة قاجاریه ، عالی قاپو (ه.م) (19) ، تخته قاپو کردن = در (قاپو) را تخته کردن ، خانه نشین کردن ، ساکن کردن عشایر ، له کردن : … زیر چکمة این حضرات ، تخته قاپو شدند/غربزدگی جلال آل احمد 695. قاپوق قاپیْق = قاپ (قاپماق =گرفتن ، گاز گرفتن) + ایق (اک) =گیره ، دو تکه چوب که از وسط بهم وصل می شوند و سر و دستها در میان آندو قرار می گیرد ، چوبة اعدام ؛ در قاپوق قرار دادن = مورد تحقیر و تنبیه و مسخره قرار دادن (25،1) 696. قاپیدن = مصدر جعلی فارسی ساخته شده از مصدر ترکی قاپماق (= بزور یا بی خبر چیزی را از دست کسی درآوردن) ؛ البته در اصل این مصدر قارپماق بوده است. 697. قات = لا و تای هر چیز، لایه ، دفعه ، خط اتو ، خم ، کنار (2،3) ؛ قات زدن = خم شدن و تعظیم ، قاتماق = قاتی کردن ، قاتلاماق = لایه لایه چیدن لباس یا نان، قاتیشدیرماق= بهم زدن: روزی نشست خواهم ، یالقیز سنین قاتیندا*هم سن قوْپوزچالارسان هم من چاخیر ایچرمن/ مولوی 698. قاتق = قات (قاتماق = قاطی کردن) + یق (اک) = قاطی شده ، ماست ، دسر ، ترکیب ؛ قاتق کردن = خورشت را کم کم خوردن تا غذا برای همه تقسیم شود (19): مشاطگان قیمه ز روغن نهاده اند × بر روی نوعروس قتق زلف و خالها 699. قاتمه = قاتما و قاتیما = قات (قاتماق = قاتی کردن) + ما (اک) = قاتی شده ، با چیز دیگری مخلوط شده ، طنابی که از مخلوط موی دم و یال اسب می بافتند؛ قاتمه تاب = موتاب ، قاتمه ریس = ریسندة پشم قاتمه (19) 700. قاجار = قاچار= قاچ (قاچماق = دویدن ، فرار کردن) + ار (اک فاعلساز) = فراری ، غیر ساکن ، قومی همیشه در تاخت وتاز که بعد از افشاریه و زندیه توسط آقامحمدخان سلسلة قاجاریه را تشکیل دادند و مدت 150 سال (1193-1344ه.ق) حکومت کردند ؛ در توجیه دیگری گفته شده که قاجار = قاج (قوم) + ار (پهلوان) می باشد. 701. قاچ = قاچ و قاش = ابرو ؛ قاچ کردن = بریدن مانند ابرو 702. قاچاق = قاچ (قاچماق = فرار کردن) + اق (اک) = بصورت فراری ، غیر مجاز ؛ قاچاقچی = فراری 703. قادین = قادیْن = خانم ، مخاطب برای خانم های متأهل 704. قاراشمیش = قاریشمیش = قاریش (قاریشماق = درهم برهم شدن) + میش (اک مفعولی) = درهم برهم شده 705. قارساق = قار (قارماق = از چنگ درآوردن ، قاپیدن) + ساق (اکِ طلب) = خواستار قاپ زدن ، روباهی کوتاه قد با پوستی گرانقیمت که به آن روباه خال دار یا فنک (عربی) نیز می گویند. این روباه در ترکستان بیشتر یافت می شود (1). 706. قارقی = قارغی = قار(قارماق :ه.م) + غی (اک) = بزور گیرنده ، قلعة بالای کوه ، از اقوام ترک از ریشه های ترکی باستان (17) 707. قارماق از مصدر قارماق و قارینماق(= بزور چیزی را از جائی کندن ، چیزی را بزور از کسی گرفتن) = وسیله ای قاپیدن ، چنگک ماهی گیری 708. قازایاغی و قزایاغی = قازآیاغی = قاز (باخ: غاز.1) + آیاغ (پا) + ی (اک مضاف) = پای غاز ، جاپای غاز ، از گیاهان داروئی 709. قازبیی/ت = قازبیگی = قازبیگی و قازبیی = بیگ غاز ، پول مسی متداول درایران درقرون نهم و یازدهم ه.ق 710. قاشق = قاشیق = قاشی (قاشیماق =کندن) + یق (اک) = کنده شده ، وسیله خوردن که قدیم بصورت چوبی بود و داخل آن از کنده کاری بدست می آمد ، از ظروف آشپزخانه 711. قاطر = قاتیر= قات (قاتماق = ترکیب کردن) + یر (اک) = ترکیبی ، حیوانی از ترکیب خر و اسب 712. قاطی = قاتی = قات (قاتماق = ترکیب کردن ، درهم برهم کردن) + ی (اک) = درهم برهم ، غاتی (معر) = قاخ = میوة خشک شده ، منحرف و غیر اصلی ؛ قاخاق = گوشت و ماهی خشک شده ، قاق ماندن = بی نصیب ماندن ، قاق شدن = عقب ماندن اسب (1،3،19) ؛ آدم نحیف و لاغر (27): شوخ کماندارمن ، شهرة آفاق شد×از قدر اندازیش تیر قضا قاق شد/محمداشرف 714. قال = از مصدر قالماق (= ماندن ، پابرجا ماندن) ؛ قال چیزی را کندن = آنرا از حالت سکون درآوردن و به پایان رساندن آن ، از قال بیرون آوردن = از بوته درآوردن و احیا کردن ، قال گذاشتن = مانع به حرکت درآمدن 715. قالپاق = احتمالاً همان قاپاق (= سرپوش) باشد ، نوعی کلاه ترکها در قدیم ، وسیلة پوششی چرخهای خودرو به همین شکل ؛ قالپاقچی = قالپاق دوز=کلاهدوز: مرا محبت قلپاق دوزی ماهی است × ازین نمد من درویش را کلاهی هست/ سیفی 716. قالتاق = قالتاق = قال (قالماق = ماندن ، ثابت ماندن) + تاق (اک) = ثابت و مانا ، لیز نخورنده ، زین اسب بواسطة آنکه ثابت و فیکس روی اسب می ماند ، لات (1) ، یکدنده و لج 717. قالُش = قالیش = قال (قالماق = ماندن) + ایش (اک) = ماندنی ، چیزی که بیرون نیاید ، نوعی کفش که برخلاف پاپوش ها از پا درنمی آمد. 718. قالنجه = قالیْنجا = قالیْن (ضخیم ، پُرپشت) + جا (اک) = پرپشتک ، پرنده ای باندازة کبوتر ، فاخته (1) 719. قالی = قال (قالماق = ماندن) + ی (اک) = ماندنی ، سُر نخورنده به اعتبار آنکه نسبت به جاجیم و کلیم که جمع می شود از پایداری و مکانت بهتری بهره مند است ؛ بصورت قالین (= ضخیم ، زیرانداز ضخیم) نیز استفاده می شود ، غالین (معر) : بوریای خود به قالینش مده × بیدق خود را به فرزینش مده / اقبال 720. قالین قالین = ضخیم ، باخ: قالی 721. قام = جادوگر ، ساحر ، صفت کاهنان ،کاهن ، غیبگو (1) ؛ باخ: قمیز 722. قاوت و قاوود = قوْووت = قوْو (قوْوماق = راندن ، جهاندن) + وت (اک) = فوت کردنی ، راندنی ؛ کاشغری آنرا قاغوت (= غذائی با ارزن) ثبت کرده است (2) ؛ نظر دیگر آنست که قاووت از قاو و قوْو حاصل شده است و ترکیبات قوْو در مفهوم «سبکی ، پوکی ، خشکی ، آتش ، موی ، پوسته» است. در واقع همة این مفاهیم سبکی را می رساند. مانند:قاووت (خوردنی سبک) ، قوْووق (بادکنک) ، قوْواق (کپک سر ، شورة سر) ، قوْغ (آتش) ، قوْولو (خوْولو = هولو = حوله ، پارچة خواب دار) ، قاوات (سبک سر) ، قوْوون (خربزه) 723. قاولُغ = قوْولوق = قوْو (پوست ، غلاف) + لوق (اک) = پوسته ای ، جلدی ، پوشه ای ،کیف ، جعبه خیاطی: واله آن قاولــــــغم کز طاق جیب آویختند روشن است این خود که قندیلی بود هر طاق را/ نظامی قاری 724. قایق = قاییْق = قای (قایماق و جایماق = سُر خوردن ، میل کردن ، منحرف شدن از جا) + یق (اک) = لغزنده روی چیز دیگر، سُر خورنده روی آب ، میل کننده به سمتی ، وسیلة حرکت روی آب 725. قایم = قاییْم = قای (قایماق = متراکم شدن ، روی هم انباشتن) + یْم (اک) = روی هم انباشته شده ، مرتفع ، عمود ، بلند ، محکم و فشرده ؛ قایم (محکم) زدم گوشش ، صدای قایمی (بلندی) کرد ، قالین - قاییم = کت و کلفت ؛ می توان احتمال داد که قائم در عربی هم از همین جا رفته است زیرا خیلی به این مفهوم نزدیکتر است. 726. قاین = قاییْن = برادر زن یا برادر شوهر (1،19) 727. قباق و قُبق و قپاق = قاپاق = قاپ (قاپماق = قاپیدن) + اق (اک) = قاپیدنی ، تیر چوبی بلند در وسط میدان با حلقه ای از طلا یا نقره بر فراز آن که سواران ضمن اسب دوانی آنرا باید با تیر بزنند تا صاحب آن شوند ، قباق افکنی = هدف زنی ، قباق انداز = به هدف رسیده : نمی خورم زر وقف ، ارچه شحنة چرخ ز بهر تیر فلاکت مرا به چوب قبـــاق / ملا فوقی یزدی 728. قبچاق = قیْبچاق و قیْپچاق = فعّال ، زیبا ، غضبناک ؛ از اقوام بزرگ ترک که قبل از اسلام با تسلط بر اقوام دیگر ترک بر آسیای میانه حاکم شد و بعد از اسلام حتّی مصر را هم تحت حکومت خود درآوردند : سبکرو چون بت قبچاق من بود×گمان افتاد خودکآفاق من بود/نظامی 729. قُبچور و قبجور و قپچور = ؟، مالیات ، از انواع مالیات ها غیر از یاسا و قلان: و آن قپچور که اکنون بحکم یاسای بزرگ می ستانند ، نستدندی و اکنون هم بحکم یاسق از پنج کس نمی گیرند… / رسائل خواجه نصیر 730. قبراق = قیْبراق= قیْوراق= قیورا (قیوراماق = ناز کردن ، خرامان رفتن ، چست و چابک رفتن) + اق (اک) = چالاک ، سرحال ، فعّال ، پیچیده و تابیده 731. قبرغه = قابیْرقا = قاب (ه.م) + یْر (اک) + قا (اک) = قاب شده ، اسکلت شده ، پهلوی بدن ، استخوان دنده پهلو ، استخوان های قفسه سینه (1) 732. قپان = قاپان = نوعی ترازو برای بارهای سنگین ، باسکول ، دهخدا و غیاث اللغات آنرا ترکی می داند ، کپان هم نوشته می شود (19،27) ؛ به نظر نمی رسد که از مصدر قاپاماق (= بستن) باشد. اگر ترکی باشد ریشه اش معلوم نیست: یکی دیبا فرو ریزد برزمه × یکی دینار برسنجد به کپان/ عنصری بلخی 733. قپلان = قاپلان = قاپ (قاپماق = قاپیدن) +لان (اک) = قاپنده ، گاز زننده ، پلنگ (25) ؛ باخ: قافلانکوه ، لان در انتهای اسامی بعضی حیوانات دیگر هم دیده می شود: ایلان ، جئیلان (جئیران) ، ترلان. 734. قُپُز = قوْپوز= قوْپ (باخ: خوب) + وز (اک) = شادیانه ، از سازها ، وجه تسمیة این ساز شاید بخاطر ایجاد سرور و شادی است (1) ؛ مولوی در شعری ترکی گفته است: هم سن قوْپوز چالارسان ، هم من چاخیر ایچرمن (16) (هم تو قوپوز نوازی هم من شراب نوشم!) 735. قُتُرماق = احتمالاً قوتارماق (= تمام کردن ، خلاص شدن ) = بی مصرف ، بیکار (1) ؛ به اعتبار اینکه بعد از تمام کردن چیزی آنرا کنار می نهیم و بی مصرف می ماند. 736. قُتلُغ نوروز و قتلغ شاه و غیره به کنگاج خلوتی ساختند… / تاریخ غازانی 737. قُتُلمش/ت = قوُتوُلموُش= قوتول(قوتولماق = تمام شدن) + موش (اک مجهول) = تمام شده ، ابن اسرائیل بن سلجوق از امرای سلطان طغرل بیگ 738. قجا = قاجا = قا (قاب ، ظرف) + جا (اک) = آوند ، ظرف ، قاب (2،19) 739. قُچاّق و قچاق = قوْچاق = قوْچ چاق = قوْچ (پهلوان) + چاق (فربه ، درشت) = بزرگ پهلوان ، قوی هیکل ، درشت هیکل ، توانا ؛ قوچاقلاما = دو بیتی های حماسی ، حماسه : همگنان توهمه چابک ورندند وقچاق×دستیاران توچون سرو همه بالاچاق/ گل کشتی 740. قدغن = قاداغان = قادا (بلا ، خطر) + غان (اک) = خطرناک ، پربلا ، که از آن
به اشتباه معنای «ممنوع و غیر مجاز» استنباط می کنند ، غدغن (معر) ؛ قادا
آلماق = بلای کسی را به جان خریدن ، قادالی = پُربلا = قیْر = ناز و عشوه ، جنباندن بدن بقصد عشوه ؛ قرتی = قیْرتی = قر دهنده ، قیریشما = کرشمه (ه.م) ، قیرجانماق = ناز و عشوه کردن ، قیْرچیل و قیْرلی = عشوه گر 742. قرابغا = قارابقا = ؟، نوعی منجنیق خاص که در جنگ استفاده می شد (1) 743. قراچوری شمشیر دراز(1):قائد بانگ بر او زد و دست به قراچوری کرد/ بیهقی 744. قراخان = قاراخان = قارا (باخ: قره) + خان (ه.م) = خان بزرگ و قوی ، ابن منسک جدّ سلسلة قراخانان یا ایلگ خانیان 745. قرآغاج = قارا (سیاه) + آغاج (درخت) = درخت سیاه ، نارون ، اوجا (1) 746. قراقوش/ت = قارا (سیاه) + قوش (پرنده) = پرندة سیاه ، لقب ابن عبدالّه اسدی والی مصر که در سال 597 ق در قاهره وفات یافت. بناهای استثنائی و تاریخی او در مصر الآن هم جزو نقاط جهانگردیست (19). 747. قِران/پول = قیْران = ریال ، واحد پولی در زمان فتحعلی شاه تا دورة پهلوی معادی 20 شاهی یا 100 دینار 748. قراول = قاروْوول و قاراقول = قارا (باخ: قره) + قوْل (بازو) = قوی بازو ، نگهبان ، نشان لشکر ؛ پیش قراول = طلایه دار قشون 749. قربان چه خوش گفت گرگین به فرزند خویش × چو قربان پیکار بربست و کیش / سعدی 750. قرچه = قارا (= سیاه) + چا (اک) = سیاهه ، مقامی در موسیقی اصیل ایرانی ؛ وجه تسمیه اش را نمی دانم. 751. قُرُغ = قوُروُق = قوُروُ (قوروماق = خشک شدن) + ق (اک) = خشک ، بیکار ، ظرف خالی (2): برطاقچه کوزة قرغ را بنگر × یک قاب طعام و بیست بشقاب ببین / شفائی 752. قُرُق = قوْروق = قوْرو (قوْروماق = حفاظت کردن ، حمایت کردن ، مراقبت کردن) + ق (اک) = حراست ، حفاظت ، نگهبانی ، مراقبت ؛ قرق زدن =کمین زدن و پائیدن ، قرقچی = نگهبان و اسکورت: گفتم: قرقچی گشته ای ای عشق اما یورت دل ییلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپانی است این/ مولوی 753. قرقاول = قارقوْوول = ؟ ، از پرندگان (1) 754. قرقی = قیْر(قیْرماق = تار و مار کردن) + قیْ (اک) = تار و مار کننده ، از پرندگان شکاری 755. قرقیز = قیْرقیْز= 1- قیْرخ قیْز = قیرخ (چهل) + قیْز (دختر) = چهل دختر 2- قیْر (کنار) + قیْز (دختر) = دختر غریب و دور ؛ قیْر در معنای مذکور در جاهای دیگر هم آمده است: قیْراق (کنار) و قیْرنا (لبه بام) از اقوام ترک آسیای میانه که جمهوری قرقیزستان بازمانده از آنهاست. 756. قَرلُق/ت = قارلیْق = قار (برف) + لیق (اک کثرت) = جای برفی ، برفی ، از اقوام ترک که از سال 766 میلادی اهمیت یافتند و سلسلة ایلگ خانیان را در ترکستان تشکیل دادند. 757. قُرناق و قِرناق (1) = قورناق و قیْرناق = قور (قورماق = چیدن ، فراهم کردن) + ناق (اک) = بند و بساط چیننده ، فراهم کنندة ملزومات خدمتکار ، کنیزک ؛ البته قِرناق (= قیْرناق) را می توان از قیْر (باخ: قر) در معنای کنیزک شوخ و عشوه گر هم دانست علی الخصوص در شعر زیر: یک کنیزک بود در مبرز چو ماه × سخت زیبا و ز قرناقان شاه/ مولوی 758. قره = قارا = سیاه ، بزرگ ، وسیع ، قوی ؛ قره قروت (=کشک سیاه) ، قره باغ (= باغ وسیع) ، قاراخان (= خان قوی) 759. قره تگین/ت و قره تکین = قارا (باخ: قره) + تگین (ه.م) = شاهزاده نیرومند ، از امرای سامانی از سال 308 ه.ق 760. قره سورن /ت = قارا (سیاه) + سوره ن (سواره) = سوارة سیاه ، سوار امنیّه ، سرهنگ محافظین قافله و راه: آخرآن چهره قراسورن خط خواهد شد×بس که خال تو ره قافلةمور زند/محسن تأثیر 761. قره قویونلو/ت = قارا (سیاه) + قویون (گوسفند) + لو (اک ملکی) = منصوب به گوسفند سیاه ، چون صورت گوسفند سیاه بر بیرق هایشان بود، سلسله ای از ترکمنان که 100 سال (780 تا 874 ه.ق) بر شرق آسیای صغیر و شمالغربی ایران حکومت کردند. 762. قزّاق = قازاق = قازاخ = قازوخ = قاز (از اقوام ترک) + اوخ (درمعنای ایل و خانه ، اوچ اوخ = آبادی دارای سه قوم یا خانه) = ایل قاز ، قوم قاز ، قاز دختر آلپ ارتونقا (افراسیاب) بود و شاید قوم قاز منتسب به اویند ؛ باخ: قزوین ، قفقاز ، خزر 763. قِزِل = قیْزیْل = سرخ از هرچیز ، بصورت پسوند در انتهای کلمات : ماهی قزل آلا ، قزلباش ، قزل ارسلان: چه حاجت که نُه کرسی آسمان × نهی زیرپای قزل ارسلان / سعدی 764. قِزِلباش = قیْزیْل (طلا) + باش (سر ، کلاه) =کلاه طلائی ، صفویه هائی که در کلاه هایشان 12 نشان زر به نشانة 12 معصوم داشتند و هستة اصلی حکومت صفویه را تشکیل می دادند. 765. قزوین 1-قازْوییَن = معرب«کاسْپیَن» ، شهر عمدة نزدیک کاسپین (ه.م) 2-قازوْییْن = قاز (دخترافراسیاب وبنا کنندة قزوین) + اویون (بازی) = تفرجگاه قاز دختر افراسیاب (2) ، قوم قاز که شاید منتسب به قاز دختر آلپ ارتونقا باشند بر منطقة وسیعی حاکم بوده اند و از نام های جغرافیائی با این نام می توان گستردگی حکومت آنها را شناخت. مانند: قزاقستان ، قفقاز ، خزر ، قزوین 766. قِسِر = قیْسیْر = قیْس (قیْسماق = تنگ فشردن ، کم کردن ، پائین آوردن ، دندانها را بهم فشردن) + یْر (اک) = کم درحد ناچیز ، بی ثمر ، بی نتیجه ، عقیم ، سترون ؛ قسر در رفتن ، قیسیر آرواد = زن نازا 767. قَسراق = قیْسراق و قیْسیْراق = قیْسیْر (عقیق) + راق (اک ؛ توپراق و یاپراق) = نازا ، مادیانی که نزاده باشند ، مادیان تاتاری ، رمکه (1) 768. قشقا = قاشقا = قاش (ابرو) + قا (اک) = وسط ابرو، وسط پیشانی ، قشقه پیشانی ، دارای خالی سفید در وسط پیشانی ، از ترکهای قبچاق در محدودة جنوبی ایران 769. قشقرق = قیْشقریق=قیشقیر(قیشقیرماق=داد و بیداد کردن)+یق(اک)= داد و بیداد 770. قشلاق = قیْشلاق = قیش (زمستان) + لاق (اک کثرت) = زمستانه ، قابل زیست درزمستان ،جای گرم وخرّم ؛ دربین ترکهای عشایر ، علاوه بر قیشلاق (زمستانه) و یایلاق (تابستانه) به مناطق یازلاق (بهاره) و گوزلوک (پائیزه) نیز کوچ می کنند. 771. قشو = قاشوْو = در اصل قاشاغی از مصدر قاشیماق (= تاراندن ، زدودن چرک ، پاک کردن) = آلت فلزی شبیه شانه برای پاک کردن بدن چهارپایان (1) 772. قشون = قوْشون = قوْشقون = قوْش (قوْشماق = وصل کردن ، به نظم کشیدن ، شعر سرودن ، همراه کردن) + قون (اک) = به نظم کشیده ، همراه شده ، جمع شده ، لشکر 773. قطار = قتار= قاتار = قات (ردیف ، چیده) + ار (اک) = ردیف شده ، پشت سر هم چیده ، این کلمه عربی نیست از معانی دیگر آن در ترکی همپا شدن و همراه شدن (قاتیلماق = دوست و همراه شدن ، قاتی جمع شدن) است که همان هم قطار شدن است ، هم قافله ، هم ردیف ، جدیداً وسیلة نقلیّة متشکل از چند واگن (18) 774. قفقاز = قافقاز = قاف (کوه معروف قاف در آسیای میانه) + قاز (باخ: قزوین) = قازهای اطراف کوه قاف ، از اقوام ترک ، منطقه ای در آسیای میانه 775. قُلاج = قوْلاچ = قوْل (بازو ، دست) + آچ (آچماق = باز کردن) = دست باز، واحد طول از نوک بینی تا انتهای دست و در حدود یک متر (3) 776. قُلّاج = قوْلاج و قوللاج = قوْل (بازو ، دست) + لاج (اک) = بازوئی ، زوری،بزور کشیدن کمان:چون پنجه به قلاّج زدی سوی کمانها/طغرا 777. قلاچ =؟، جسته جسته رفتن اسب (1) 778. قلاچو =؟، جام چرمی برای شُرب آب (1) 779. قلّاش = قالاش= قاللاش = قاللا (قاللاماق = مسخره کردن ، هرزگی کردن) = مفلس ، بدنام ، حیله باز ؛ از همین ریشه قاللاق (= مسخره گی ، شوخی) ، قاللاغا قوْیماق = به مسخره گرفتن کسی: ساقی بیار جامی ، در خلوتم برون کش × تا دربدر بگردم ، قلاش و لاابالی/ حافظ 780. قلان = قالان = قال (قالماق = ماندن) + ان (اک فاعلی) = کسیکه می ماند وکوچ نمی کند ، باقیمانده ، از مالیات هائی که هزینة سفر امراء را اهالی باید می دادند: بر دِه ویران نبود عُشر زمین ،کوچ و قلان * مست و خرابم ، مطَلَب درسخنم نقد و خطا / مولوی 781. قَلاوز = 1-قوُلاغوز = قولاغ (گوش) + وز (اک) = استراق سمع ، جاسوس 782. قلج خان = قیْلیْچ خان و قیلینج خان = شمشیرخان ، لقب خاقانان ترک بمعنای شاهی که درمهمّات و امور کشوری چون شمشیر برّنده باشد 783. قُلچاق = قوْلچاق = قوْل (بازو ، دست) + چاق (اک) = دستک ، بازوبند ، دستکش بدون انگشتی شاطرها ، بازو بند فلزی که در جنگها دستها را می پوشاند: ز قلچـاق چیزی دگر نیست به × که ساعد از او یافت دست زره/ میرزا طاهر وحید 784. قلچماق = قوْل چوْماق=قوْل(بازو) + چوْماق (ه.م) = چماق بازو ، مرد پرزور 785. قلدر = قوْل (قشون ، مرکز قشون) + دور (دورماق = ماندن) = عامل ماندگاری قشون ، قوی و نیرومند ، دزد و راهزن 786. قلعه = قالا = قال (قالماق = ماندن ، پابرجا ماندن) + ا (اک) = ماندگار ، پابرجا 787. قٍلٍق = قیل (قیلماق = گزاردن ، ادا کردن ، رفتار کردن) + یق (اک) = رفتار خاص ، لٍم 788. قُلّق = قوْللوق = قول (خدمت) + لوق (اک) = خدمتکاری ، بندگی و غلامی در دربارها 789. قلما = قالما = قال (قالماق = ماندن ، پابرجا ماندن) + ما (اک) = ماندنی ، فلاخن ، آلت سنگ اندازی چوپانها (27) ؛ اگر از این ریشه باشد ارتباطش را نمی دانم. 790. قَلماش = قالماش = هرزه ، نامعقول ، دروغگو ، یاوه گو (8 ،19) ؛ احتمالاً همریشه با قلاش (ه.م) است : با توقلماشیات خواهم گفت هان! × صوفیا!خوش پهن بگشا گوش جان/ مولوی بند کن مشک سخن پاشی ات را × وامکن انبان قلماشی ات را/ مولوی 791. قُلی = قوُلو = قوُل (خدمت) + و (اک) = خادم ، فرزند پسر ، پسر ، نام آقا ؛ همریشه با غلام و غلمان و قلّق (25) 792. قلیان = قالایان = قالا (قالاماق = انباشتن ، برافروختن ، روشن کردن وسیله حرارتی) + یان (اک فاعلساز) = برافروزنده ، برافروزنده و روشن کننده با آتش ؛ اود قالاماق = آتش برافروختن 793. قلیچ 794. قمچی = قامچی = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد کشت) + چی (اک شغل) = وسیلة کتک زدن ، تازیانه و شلاق ؛ همریشه با: قمه (ه.م) و قامیچ (کفگیر که غذا را بهم زنند) و غامیش (ه.م) ؛ مصدر فوق نبایستی با قانماق (فهمیدن) خلط شود(1): قمچی به ناز بندوجفارا بهانه کن×باعاشقان سخن به سرتازیانه کن/سیفی 795. قمه = قاما = قام (قامماق = زدن ، زدن بقصد کشت) + ا (اک) = وسیلة جنگی ، خنجر کلان ، نوعی چاقو ؛ قملتی = چاقوی بزرگ (باخ: قمچی و غامیش) (1،3،25) 796. قمیز = قامیْز= قام (صفت کاهنان ،کاهن ، غیبگو) + ایز (اک) = مربوط به کار کاهنان ، شراب ، نوشیدنی ترش از شیر گاو و شتر ، جام ، پیاله ، ساغر ؛ بصورت koumiss در انگلیسی و kymys در روسی هم استفاده می شود: هرگزشراب و قمیز و نمک نمی خورد/حبیب السیر 797. قنداق = قوُنداق = قون (دسته) + داق (اک) = گرفتنی ، دسته ، دستة اسلحه ، پوشاندنی نوزاد ؛ قوُنج = دسته 798. قنق = قوْنوق وقوْناق = قوْن (قوْنماق = منزل کردن ، فرود آمدن ، نشستن ، نازل شدن) + اق (اک) = منزل کرده ، از راه رسیده ، نشسته ، مهمان ؛ قوْنشو = همسایه : چون راه رفتنی است توقف هلاکت است×چونت قنق کندکه بیا خرگه اندرا / مولوی صوفیی می گشت در دور افق× تا شبی در خانقاهی شد قنق/ مولوی 799. قوتسوز = قوت (مبارک) + سوز (نا ، بی ، بدون) = نامبارک ، نامیمون ، فلک زده و بیچاره،آدم فرومایه:تُرک آن بود کز بیم او دِه از خــراج ایمن بود * ترک آن نباشد کزطمع سیلی هر قوتسوز خورد/ مولوی 800. قوچ 801. قور = قوْر = سلاح ؛ قورخانه = زرادخانه و کارخانة مهمات سازی ، قورچی = مسلح ، قورچی باشی= رئیس زرادخانه 802. قورباغه = قوُرباغا = قوُر (صدا) + باغا (باخ: باخه) = دوزیست قور قور کننده ؛ توسباغا = تاسباغا = تاس (و تاش = سنگ) + باغا (دوزیست) = دوزیست سنگی ، سنگ پشت 803. قورت = از مصدرقورتماق (= بلعیدن و فرو بردن) ؛ قورتوم = جرعه ، قورت قورت = جرعه جرعه = قوُرد (گرگ) + اوْت (علف) + و (اک مضاف) = علف گرگ ، گیاه خارا گوش (1) 805. قورماج = قوْوورماج = قوْوور (قوْوورماق = برشته کردن ، تف دادن ، بو دادن گندم و ذرت) + ماج (اک) = تف دادنی ، بو دادنی ، برشته کردنی ،گندم و ذرت بو داده شده 806. قورمه = قوْوورما = قوْوور (قوْوورماق = برشته کردن ، تف دادن) + ما (اک) = برشته ، تف داده شده ،گندم و ذزت و سبزی و… تف داده و بو داده شده ؛ قورمه سبزی = نوعی غذا با استفاده از سبزی تف داده شده 807. قوروت = قورو (قوروماق = خشک شدن) + ت (اک متعدی کننده) = خشکانده ،کشک ؛ قره قوروت = کشک سیاه 808. قوریلتای = قوُرولتا = قوُر(قوُرماق = چیدن ، برنامه ریزی کردن) + ول (اک برای اجباری کردن فعل که معادل فارسی ندارد) + تا (اک) = برنامه ریزی شده برای امری ، شورای بزرگ ، شورای بزرگ مردمی برای انتخاب رئیس (1): … و برادران به دیدار یکدیگر مستبشر و مستظهر گشتند و آغاز قوریلتای و طوی کردند/ تاریخ غازانی 809. قوش = عموماً بمعنای پرنده و خصوصا یکی از پرندگان شکاری (سنقر) 810. قوشچی /ت = قوُش (پرنده) + چی (اک شغل ساز) = کسیکه کارش با پرنده است ، ملّاعلی علاءالدین علی بن محمد سمرقندی عالم و ریاضیدان و متکلّم ایرانی که به فرمان سلطان اُلُغ بیگ مأمور تشکیل رصدخانة سمرقند گردید و ایشان عقاب مخصوص شاه را در شکارگاه نگه می داشت. 811. قوطی = قوتو = جعبه (1) ؛ در قوتادغوبیلیک (باخ: مقدمه) بمعنای دستة مردم آمده است. شاید بعداً اجتماع تخته ها برای ساخته شدن قوطی نیز به این معنی آمده است! . 812. قهرمان 1-قارامان = قارا (قوی ، سیاه رنگ ، بسیار) + مان (مانند ، پهلوان) = پهلوان قوی ، بسیار قوی 2-قاهارمان = قاهار (قاهارماق = برانداختن ، مچ انداختن) + مان (پهلوان) = پهلوان غالب و برازنده 813. قیچی = قیچی = قیْیچی = قیْی (قیْیماق = بریدن ، ریز ریز کردن ، رحم نکردن ، زیر قول زدن ، نگاه تیز و با دقت کردن) + چی (اک شغلی) = برش دهنده ؛ قیچاچی = قییچی چی = خیاط ، قیْیدیرماق = نگاه تیز کردن ، قییْقاج (باخ: قیقاج) ، قیْیما (باخ: قیمه) ؛ البته قیْییْ (= سوزن) و قیْییْق (= سوزن گونی دوزی) علیرغم تشابه ظاهری با این کلمه همریشه نیستند بلکه از مصدر قایوماق (= قازورماق = کوک زدن) بوجود آمده اند. 814. قیر = قیْر = سیاهی ، مرز و سرحد ، ناز و عشوه ؛ قیْراق = کناره ، قیْرنا = لبة دیوار و پشت بام ، قیْرقیْز (ه.م) ، قیر- قوم = قیر – ماسه و تار – مار ، قیْرچیل = عشوه گر ، قیْرقیْ (باخ: قرقی) ، قیْرجانماق = خنده های لوس و عشوه ناک ، قیْریْشما (باخ: کرشمه) 815. قیسی =قایسیْ = خشکة توت یا زردآلو ، قیصی (معر) (8) 816. قیش = قیْش = صورت محاوره ای قیْچ ، پا ، رکاب ، پایه ، تسمه ، بند ، دوال کمر ، چرم ، نان خمیر ، زمستان (قیْش) (1): تیغ را مالید بر قیشی که بود × پیش تخمش در رکوع و در سجود/عارف 817. قیطان = قایتان = بند کفش ، قایتاق = بند و تسمه ؛ اصل آنرا یونانی می دانند ولی احتمالاً مصدری بصورت قایتاماق بوده که ایندو کلمة مشابه از آن مشتق شده است. 818. قیقاج = قیْیقاج = قیی (قیماق = بریدن ، نگاه تیز و پنهانی کردن) + قاج (اک) =
بریده ، نگاه چپ ، نگاه کج ،کج ؛ قیقاج زدن = دل بردن (بوسیلة نگاه خماری)
: مشق قیقاجی که آن برگشته مژگان کرد و رفت * لاله زارسینة ما را گلستان
کرد و رفت/ داراب بیگ = قیْی (قییماق = انصاف کردن ، خرج کردن ، بریدن) + ماز (اک سلبیّت) =کسی که دل خرج کردن ندارد ، خسیس ؛ نمی دانم چرا آنرا در لغتنامه های فارسی کنیز می نویسند؟ شاید از شعر زیر بجای خسیس ، کنیز استنباط کرده اند : پس درِ خانه بگو قیماز را × تا بیارد آن رقاق و غاز را / مولوی 820. قیماق 821. قیمه = قیْیما = قیْی (قیْیماق = بریدن ، انصاف دادن) + ما (اک) = بریده ،گوشت بریده ؛ قیمه خورشت = خورشتی با گوشت ریز شده ، قیمه قیمه = بریده بریده ، باخ: قیچی 822. قین = قیْن = شکنجه ، عذاب (1) ؛ احتمال دارد که کین در فارسی ، خفیف شدة همین کلمه باشد: بعد از قین و شکنجه و اخذ مال آنها ، شربت شهادت می چشانیدند / عالم آرا 823. کابین = کبین = مهریه ، صداق ؛ این کلمه ترکی است و در قدیم بصورتهای کبین ، قالین و قالیم استفاده شده است (2) و نباید اصرار کرد که با کابین فارسی (در اصل فرانسوی) بمعنی اطاقک در ارتباط است: این جهان نوعروس را ماند × رطل کابینش گیر و باده بیار/ خسروی 824. کاپود = قاپود = قاپ (قاپماق و قاپاماق = بستن ، در بستن) + ود (اک) = دربچه ، درب جلوی ماشین ؛ همریشه با: قاپو (در) و قاپاق (سرپوش) و قاپقا (دروازه) ؛ ترکیب قاپود مانند اومود (امید) است. 825. کاسپین قوم ترک کاسپی یا کاسی که در هزارة دوم قبل از میلاد در اطراف این دریاچه می ریستند. احتمالاً جمع عربی بسته شده است. نام این قوم در کاشان (ه.م) هم دیده می شود. 826. کاشان = کاسان =کاسیان =کاسی ها = ازمناطق زیست قوم ترک کاسپین یا کاس ، قاشان(معر) (1) 827. کاکا = خفیف شدة قاغا (= برادر ، دائی ، لقبی برای خویشان نزدیک) 828. کاکل =که کول = موی میان سر (1) : برشکن کا کل ترکانه که در طالع توست * بخشش وکوشش خاقانی و چنگزخانی / حافظ 829. کاکوتی = تحریف شدة کهلیگ اوْتو =کهلیگ (کبک) + اوْت (علف) + و (اک مضاف) = علف کبک ، از گیاهان طبی = کال = خشن و وحشی (در ترکی قدیم) ، پوست کلفت و زبر ، مجازاً نارس ؛ کالیش = نوعی پیازچه (2) 831. کالبد = کال (ه.م) + بوُد (بدن) = بدن پوستین ، بدن پوستین و بدون روح ، بدن خشن و عاری از روح 832. کان کن و کنکان =کانکان از مصدر کانکاماق و کانکانماق (= کاویدن ، ور رفتن) بمعنای کاوشگر و ور رونده. عموماً به چاه کن اطلاق می شود که گاهی آنرا بصورت کان (معدن) + کن (کَننده) تعبیر می کنند درحالیکه این اسم برای معدن کن مناسب است!. معادل این کلمه در فارسی چاه کن و در عربی مقنّی است. 833. کَپَر = چَپَر = خانة چوبی و نیی ، حصاری از ترکه های سبدی ، نرده ؛ چپرله مک = نرده کشیدن ؛ کومه ، خانة نیی ، آلونک ، عریش (1) 834. کَپک = شورة سر ، سبوسة سر ، کپک روی مواد غذائی (2) ؛ شاید: کپک = کپیک = کپی (کپیمک = خشک شدن) + ک (اک) = خشکیده 835. کپیدن از مصدر ترکی کؤپمک (= خوابیدن در مقام تحقیر ، کوفت خوابیدن ، تَرکیدن) ؛ کوپیده بود = کوفت خوابیده بود (3،19) 836. کتک =کؤتک =کؤتوک = ریشه و شاخة درخت ، وسیلة زدن ، زدنی ، عملِ زدن 837. کچل = کئچل = کئچه (بی ریش ، بی پشم ، فرش بی خواب ، نمد) + ال (اک) = بی مو ، تاس ؛ کئچی و گئچی = بز بی شاخ 838. کد = کند = روستا ، مملکت ، منزل ؛ کدخدا = رئیس روستا ، کدبانو = بانوی منزل 839. کر = کار = ناشنوا ، از ریشه های ترکی باستان (17) 840. کُرپی = کؤرپو و کؤپرو = پل ، اسکله (25) ؛ بست در مکانیک خودرو ؛ کبری (معر) 841. کرتمه =کیرتمه =کیرت (کیرتمک = شکافتن ، چوب کندن) + مه (اک) = شکافته ،کلبة ساخته شده با تنة درختان که در ساخت آن بجای میخ از شکاف واتصال سر تیرها استفاده می کنند (3). 842. کِرِخت و کِرِخ = کیْریْخ = سست و بی روح ، گیج ( کیْریْخماق = گیج شدن ، سست شدن): سر چاهی!چنین مباشکرخ × زآنکه چاهی است برسردوزخ / آذری طوسی 843. کرشمه =گیریشمه = قیْریْشما = قیْریْش (قیْریْشماق = ناز و عشوه کردن ، خرامیدن) + ما (اک) = ناز و عشوه ؛ قیرجانماق = خندیدن یا حرکات دیگر برای ناز و عشوه ، قیْر = ناز و عشوه (18،2) 844. کُرک = کورک = پوست برخی حیوانات که از آن بالاپوش می سازند. 845. کرنا = کره نای و کره نئی = دودکش ، شیپور ،کرنای (1،3) 846. کرنش =کورنیش =گورنیش =گرنیش =گر (گرمک = انبساط دادن ، وسعت دادن ، انعطاف دادن) + نش (اک) = انبساط ، انعطاف ، تعظیم جلوی شاه ، حالت بدن حین خمیازه ، انبساط طولیِ فلزات بخاطر اعمال تنش 847. کُروک =کؤروک = کلاه ، سقف ، سقف یا سایبان درشکه و خودرو ، دم آهنگری (25،3) ؛ کؤروکله مک = دمیدن و تشدید کردن کورة آهنگری 848. کَره = چره = چیره = چیر (چربی و روغن) + ه (اک) = چربناک ، روغنی 849. کَز =کؤز = شعله ای که بعد از خاموش کردن آتش می ماند ، شعلة سطحی (1) ؛ کؤزه ر مک = کز کردن 850. کسمه =کس (کسمک = بریدن ، جدا کردن) + مه (اک) = بریده و جدا کرده ، در اصل زلف مصنوعی که از یال اسب درست کرده و بر سر میگذاشتند ، چین و شکن زلف بر رخسار (1) ؛ همچنین نان کلیچه: عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده / حافظ 851. کشیک =کئشیک = احتمالاً کئچیک = کئچ (کئچمک = گذشتن ، عبور کردن) + یک (اک) = در حرکت و گذر ، نگهبان (1) ؛ شاید به اعتبار اینکه کشیک در حرکت و وارسی محل مراقبت است. 852. کلبتین و کلباتان = کلباتان = کل (درشت ، محکم) + بات (باتماق = فرو رفتن) + ان (اک فاعلی) = محکم فرو رونده ، از ابزارالآت نجاری ؛ همریشه با کله (= کل + ه = گاو جوان و قوی) 853. کُلَش =کوله ش =کاه ، پوشال (25) ، همریشه با کولاک (3) ؛ آنچه پس از درو از ساق و برگ و ریشه باقی بماند (19) ؛ احتمالاً: کوله ش = کولیش = کولی (کولیمک = زیر سایه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ش(اک)= سایبانی،آنچه روی آلاچیق بیاندازند و سایبان درست کنند. 854. کلنگ = کولوک و کولونگ = پاروی قایقرانی ، بال درنا (بخاطر شباهت) ، برکه. درحال حاضر از این کلمه ترکی به همان مفهوم ابزار بنائی استفاده می گردد. 855. کِلیم = کیلیم = کیل (= بی مو ، شانه نخورده ، مندرس) + یم (اک) = فرش بدون خواب ، شانه نخورده ؛ کیلکه = موهای درهم برهم و شانه نخورده ، کیلکه سوپورگه = جاروی بدرد نخور 856. کلوچه = کولچه ، کولوچه = کول (خاکستر) + چه (اک) = خاکستره ، زغاله ، کیکی که قدیم بعد از اتمام نانوائی روی کز خاکستر می پختند ؛ کولچه لنمک = گرد شدن ؛ کلیچه هم گفته می شود (1) ، قرص ماه و خورشید (27): قفول باز بگردیدن و افول غروب × چنانچه قرص کلیچه سمید نان سپید / نصاب (27) 857. کلوخ =کل اووخا =کل (درشت ، حجیم) + اوْوخا (خرد شده ، ریز) = چیز درشت خرد شده ، کله قند خرد شده ، اوْوخونتو = خرده ریزه ، اوْوخالاماق = خرد و ریز کردن: گیتی همه سر بسر کلوخی است × قسم تو از آن کلوخ گردی است/ سنائی غزنوی 858. کمچه = کمچه=چمچه=چؤمچه = وسیله ای چمچه مانند در کار بنائی 859. کمک =کؤمک =گؤمک =گؤم (گؤممک = دسته کردن علوفه ، دسته کردن) + ک (اک) = دست همکاری ، یاری ؛ کؤمه = توده ای از یک چیز 860. کند/ج و کد = ده ، شهر ، خانه ، پسوندی درانتهای نامها :آق کند ، داشکند ، تاشکند ، کدخدا ،کدبانو 861. کندو و کندوج = کندی و کندوُک = ظرف گلی بشکل خم برای نگهداری آرد و… (27،18،2): ببندد سال قحط سخت ، درویش و توانگر را * هم از گندم تهیکندوک و هم خالی زنان کرسان/ نزاری قهستانی 862. کنکاش و کنکاج و کنگاج و کنگاش = کانکا (کانکاشماق و کنگیشمک = مشورت کردن) + ش یا ج (اک) = مشورت (1) : نوروز و قُتلغ شاه و غیره به کنگاج خلوتی ساختند / تاریخ غازانی.78 863. کنیز =کنیز و کونیز و کونوز = خادمه ،کلفت زن ؛ در ترکی باستان «کونگ» استفاده شده است (17) 864. کوتاه = کوته = گوته = گوده و گوده ک ؛ گوده لمک = کوتاه شدن ، گودول = کوتول = نارس از قد ، در ترکی تبدیل کاف آخر به حرف ه معمول است و برای همین معقول است که کوته (کوتاه) از گوده (گوده ک) بدست آمده باشد (در پهلوی نیز بصورت kotak ذکر شده است (27) و این فرض را تقویت می کند). از همین کلمه ، کودک (ه.م) هم به فارسی رفته است. 865. کوتول = کوتول = گودول = گوده (کوتاه) + ول (اک) = قد کوتاه ، خپل (باخ: کوتاه و کودک) 866. کوچک = کوچوک و کیچیک =کیچی (خرد و ریز) + ک (اک) = کوچک ؛ کیچیلمک (= کوچک شدن) ، کیچیلدمک = کوچک کردن ؛ کوچوک = نوزاد ، ساخته شدن مصادر کیچیلمک و کیچیلدمک از اسم کیچی مانند ساخته شدن مصادر دیریلمک (= زنده شدن) و دیریلدمک (= زنده کردن) از اسم دیری (= زنده) است. 867. کوچه = کوچه = کویچه = کوی (ه.م) + چه (اک تصغیر) = کوی کوچک 868. کوچیدن از مصادر جدید فارسی و وام گرفته از مصدر ترکی کؤچمک 869. کودک گوده ک = گوده (کوتاه) + ک (اک) = کوچک و کوتاه ؛ قودوق و جوجوق (= بچه) محرف همین کلمه هستند. همریشه با کوتاه (ه.م) و کوتول (ه.م) 870. کور = کوْر = نابینا ، مسدود ، گرفته ، ناآگاه ، کم نور ؛ کوْر بوْغاز = سیری ناپذیر ، کوْرقالماق = غافل ماندن ، کوْر قویماق = ویران کردن ، کوْرگؤز = چشم چران ، کوْرلاماق = هدر دادن ، کوْریوْل = بن بست 871. کوره =کوره از مصدر کوره مک (= پارو کردن ، روبیدن ، رُفتن) بمعنای وسیله ای که برف را می روبد و پاک می کند ، وسیله ای که دود را از آتش گرفته و می روبد. 872. کوزه =کوزه و کوزه ج = ظرف نگهداری آب (18،2) 873. کوسه = کوْسا = صورت کم مو ،کم ریش (3) ؛کوْسا ساققال = ریش بُزی 874. کوک = کؤک = آهنگ و لحن در خوانندگی ، ریشه ، چاق ، دوخت های پارچه ؛ کؤکله مک = سوزن نخ کردن یا کؤک کردن ساز موسیقی ، کؤکسیز = بی ریشه (2،25) 875. کوکو/پرنده = قوُققوُ = قوق (صدا) + قو (اک) = نام پرنده ای که قوق قو می کند ، فاخته 876. کول =گؤل = استخر ، آبگیر ، تالاب ، برکه ، دریاچة کوچک (2،1): شه چوحوضی دان حشم چون لولها×آب ازلوله رود درکولها/مولوی 877. کولاک = کوله ک = کوله (کوله مک = کولاک کردن) + اک (اک) = کولاک کننده! ؛ نظر دیگر آنست که: کولاک = کوله ک = کولیک = کولی (کولیمک = زیر سایه قرار گرفتن ، مدفون شدن) + ک (اک) = زیر گیرنده ، مدفون کننده ، تندباد برفی که همه چیز را زیر می گیرد. 878. کوماج = کؤمج = کؤم (کؤممک = زیر چیزی پنهان کردن) + اج (اک) = پنهانه ، نوعی نان شیرین که در زیر خاکستر و آتش پخته می شود و کؤمور (خاکستر) از همین ریشه است (18،2) ، چادری را که بوسیلة خیمه و ستونی بلند کنند بخاطر شبا هت چادر به این نان آنرا کؤمج یا کوماج گویند (1). 879. کومه = کوْما =کوْم (دسته ، بسته) + ا (اک) = توده ، آلاچیق ، دخمه ، کلبه (3) ؛ خرگاهی از حصیر و چوب برای شکار و قرق (19) 880. کوی =کوی = محّل کوچک زندگی ، ده ، ازریشه های قدیمی ترکی ؛ کوی لو = دهاتی ، کوچه = کویچه (3) 881. کی = گئی = خوب ، بزرگ ، پیشوندی در نامهای شاهان کیانیان ؛ کیکاووس،کی آرش،کیقباد؛ شاه شاهان ، از همین ریشه کیا: اگر گئی دیر قارینداش یوخسا یاووز×اوزون یولدا سنه اولدور قیلاووز/مولوی 882. کیپ = خیْپ و قوْپ = محکم ، بسیار خوب (ه.م) ، تنگ ، بهم پیوسته 883. کیش = تیردان ، قربان ، ریشة اصیل ترکی(2) هر تیر که در کیش است ، گر بر دل ریش آید ما نیز یکی باشیم ، از جملة قربان ها / سعدی 884. کیوسک =کیوشک =کوشک و کؤشک = کؤشوک = کؤشو (کؤشومک = پوشاندن ، زیر سایه
بردن) + ک (اک) = سایبان ، اتاقچه ، اتاقک ؛ البته این کلمه بصورت تحریف
شده از انگلیسی به فارسی و حتی ترکی داخل شده است ولی بدون تحریف شده هم بر
روی نام بعضی دهات مناطق فارس می بینیم. = گؤبه = قالی که پودهای بلند دارد (1) ؛ فرش کناره ، حامله ، شخص زمین گیر ، بیمار ؛ در همة مفاهیم مذکور نوعی سنگینی و بی تحرکی استفهام می شود. 886. گؤی ترک =گؤی (قوی ، آسمان) + تورک = ترک قوی ، ترک آسمانی ، از قوم های بزرگ ترک که بعد از ترکان هون دومین امپراطوری بزرگ در آسیا را قبل از ظهور اسلام تشکیل دادند و بعد از خط ترک سومری ، دومین خط غیر تصویری بشری را اختراع کرده بودند که خط میخی از آن نشأت گرفت (4،17). 887. گُدار = گوده ر = گود (گودمک = پائیدن ، مواظبت کردن ، کنترل کردن) + ار (اک) = مواظبت ، کنترل ، دقت ؛ بی گدار (بی دقت ، بی حساب و کتاب) به آب زدن 888. گدوک =گه دیک =گردونة کوه ،گذرگاهی در کوه مانند گدوک کندوان 889. گَرَک یاراق/ت =گَرَک (باید) + یاراق (= یراق ، تجهیزات) = تجهیزات اجباری ، نوعی مالیات درعهدصفوی (3) 890. گُز = گؤز = چشم ؛ گؤزه ل = خوشگل ؛ قره گوزلو = قارا گؤزلی = سیاه چشم: آن یکی ترکی بُد و گفت ای گؤزوم ×من نمی خواهم عنب ، خواهم اوزوم/ مولوی 891. گَزلک =گَزلیک =گه ز (گه زمک = بریدن ، گشتن) + لیک (اک) = برنده ، چاقوی تیغ کوتاهِ بلند دسته (1) : بنما بمن که منکر حسن رخ توکیست؟ × تادیده اش بهگزلکغیرت درآورم/ حافظ 892. گزمه =گز (گزمک =گشتن) + مه (اک) =گشت ، شبگردی که از طرف داروغه شبها جهت حفظ امنیت در شهر می گشت (1). 893. گزنه =گَزه نه =گه ز (گه زمک = بریدن ، گشتن) + ان (اک) + ه (اک) = وسیلة بریدن ، چاقوی چرم درکفاشی (1) ، همریشة گزلک 894. گستاخ = گؤستاق = گؤزتاق = گؤز (چشم) + تاق (اک) = چشم نترس ، بی باک ؛ مجازاً بی ادب و بازیگوش ؛ ترکیب گؤزتاق مانند شیلتاق و یالتاق است. 895. گُل =گول از مصدر گولمک (= خندیدن) که بخاطر شادابی گل آنرا بدین نام تشبیه کرده اند و در فـــارسی با گرته برداری از همین نکته همیشه لبخند و لب با تشبیه به گل و غنچه همراه بوده است:گل خنده ، خندة غنچه ای 896. گلشن =گولشن =گول (خنده) + شن (شادی) = شادی وخنده ، محل تفرج ، بوستان ؛ مقلوب شنگول (= شن + گول) 897. گلن گدن =گه لن (آینده) +گئده ن (رونده) = رفت وبرگشت کننده ، وسیلة رفت و برگشتی دراسلحه 898. گلوله = گوللــه = گول (باخ : گُل) + له (اک) = باز شونده چون گل ، وسیلة انفجاری از اسلحه که مانند گل از داخل آن باز می شد و یا مانند گل به هر جائی می خورد ، باز می کرد. 899. گَلّه =گلله وگللایی = به چرا فرستادن چهارپایان ، دستة چهارپایان (1) ؛ نمی دانم چرا ترکی است. خود ترکها به آن سورو می گویند. 900. گلین = گل (گلمک = آمدن) + ین (اک) = آمده ، آنکه بعداً به جمع خانواده ملحق شده است ، عروس ؛ در ترکیباتی چون: گلین خانم ، گلین آغا و گلین باجی… (25) 901. گوجه = گؤوجه و گؤیجه = گؤی (سبز) + جه (اک) = سبزه ، آلوچه سبز ، این اسم بعدها با آمدن گوجة قرمز بصورت گوجه فرنگی و حتی گوجه بدان تعلق می گیرد. جالب اینکه به آلوچه ، گوجه سبز می گویند درحالیکه گوجه خودش در معنای سبز است. فعلاً ترکها علاوه بر گؤیجه ، بامادور (فرانسوی) هم می گویند. 902. گور =گوْر = قبر ، کلمة اصیل ترکی (17) ، در زبان فارسی هم با همة استفاده اش ندیده ام که آنرا فارسی بدانند ؛ گوْرا گئدمک = به گور رفتن و مردن ، گوْر قوْنشوسو = همسایة گور و کنایه از همسایة نزدیک ، گوْرونا اوْد قالانسین = آتش به قبرش ببارد (نفرین) ، گوْر ائشن = کفتار و کار زیر آبی! 903. گورکان =کوره کن = داماد ، لقب تیمورلنگ سردار و پادشاه بزرگ قرن هشتم هجری و مؤسس سلسله گورکانیان یا تیموریان که البته پس از ازدواج با دختر خان کاشغر بدین لقب (داماد) معروف شد. در اوایل قرن نهم پس از ایران ، مسکو و هندوستان را به فتوحاتش افزود ولی در حمله به چین در مرزهای آن به بیماری سختی گرفت و در سال 807 ه.ق مُرد. با مردن او بیشتر متصرفاتش از دست رفت ولی نواده های او بیش از صد سال بر هند و شمال ایران حکومت کردند. آنها با همة جنایاتی که در فتوحاتشان کردند ، پایه گذار علم و ادب در هند بودند و سبک هندی در شعر فارسی نیز در زمان آنها ظهور کرد. 904. گورگُز/ت = گورگؤز =گور (قدرتمند ، قوی ، نافذ ، بینا) + گؤز (چشم) = تیز چشم ، یکی از مغولها که از 637 تا 643 ه.ق در ایران حکومت کرد. 905. گوگوش = قوُقوُش = قو(نام پرنده) + قوش (پرنده) = پرندة قو ، نام خانم 906. لاچین و لاجین = آلاچین = آلا (ابلق ، دورنگ) + چین (پرنده) = پرندة دورنگ ، پرنده ای شکاری ، از اقوام ترک نواحی بلخ ، نام خانم ؛ چین در آخر گونه های پرندگان دیده می شود. مانند: گؤیرچین (کبوتر) ، سیغیرچین (پرستو) ، بیلدیرچین و بالیقچین (مرغ ماهیخوار) 907. لاخ/ پ = پسوندی در انتهای اسم در مفهوم وفوری آن اسم در آن منطقه: سنگلاخ = سنگزار ، سنگلاخ ، دیولاخ ، اهریمن لاخ. ولی در موارد دیگر هم ترکیب این پسوند را می توان دید: رودلاخ ، آتش لاخ ، هندولاخ (1) 908. لاله = لالا = از نامهای باستانی ترکی برای گل و خانم (5) ، باخ: آلاله 909. لچک = لئچک = روسری مثلثی (1) 910. لخشک 911. لق = لاغ و لاخ ؛ لاخلاماق = تلوتلو کردن و لق بودن ، لاخشک (ه.م) ، لاققیلتی = لق بودنی 912. لک لک = لئی لک = لئیله (لئیله مک = تیز شدن ، سریع شدن) + ک (اک) = پرنده ای بلند قامت و تیز منقار یا تیز گردن. از ریشه لئی (= تیز ، سریع ، با جنب و جوش) 913. لَلَــــه/ت = له له = عنوان مربیان تربیتی شاهزادگان صفوی 914. لواش = لاواش = یاواش (باخ: یواش) = نرم ، ترد ، نان ترد ؛ لاواش لاپان = یاواش یاپان = تشکچه مانندی که با آن نان را به تنور می زنند. 915. لوت = لوت = لخت ، عریان ؛ لوتور = بی پر ، پشم ریخته ، عریان 916. لوتکا = لوتکه = لوت (= لخت) + که (اک) = جسم ساده و لخت ، قایق ، بلَم (1) ؛ شاید بخاطر سادگی اش نسبت به کشتی ، ترکها لؤککه هم می گویند که تسهیل شدة همین کلمه است. بعید هم نیست که روسی باشد. 917. لیقه = لیْغا = لیْغ (خمیری ، پلاسما) + ا (اک) = حالت خمیری ، حالت جوهر بعد از اضافه کردن پنبه ؛ لیغیرسا = نان خمیری و کم پخته 918. لیلی = لئیلی = لئی (= تیز ، سریع ، با جنب و جوش) + لی (اک ملکی) = پر جنب و جوش ، آدم تیز و سریع و باهوش ، نام خانم ، این نام در معنی شب از ریشه لیل عربی نیز در بین عربها متعارف است اما در این مفهوم نامی است ترکی. 919. لیوان = ریشه گرفته از روستای «لیوان گؤدیش» در آذربایجان که در کار سفالی کم نظیرند و اولین بار استکان بلند سفالی(لیوان)را ساخته اند. 920. مارال = جیران ، آهو ، نام دختر = ماشا = ضامن در اسلحه یا هر وسیلة دیگر (1،27) . 922. مان = مان از مصدر مانماق (= فرو رفتن ، در داخل چیزی رفتن ، یکی شدن با اصل) = شبیه ، فرو رفته ، عیب. ماندیرماق = فرو بردن ، همه معانی مذکور از این مصدر قابل استفهام است. کما اینکه مان در معنای عیب در ترکی بدان مفهوم است که لکه ای در وجود آدمی یا چیزی ماندگار باشد و در وجود او داخل شده باشد. یا شبیه بودن به نوعی برخورد و تلاقی است. چنانکه در فارسی نیز می گویند: فلانی خیلی به فلانی می خورد. آیمان (ماه مانند) ، قهرمان (= قارامان = پهلوان قوی) ، دگیرمان (= خیلی چرخنده ، آسیاب) ، مصدر جعلی ماندن هم در معنی ثابت قرار داشتن و هم در معنای شبیه بودن از مصدر مانماق به عاریت گرفته شده است. (باخ: مان) 923. مانند = ماناند = مانان= مان (باخ: مان) + ان (اک فاعلی) = مشابه ، حرف دال بصورت اضافی در انتهای کلمه اضافه شده است و این سابقه دار است. چنانکه کیریخ به کیریخت (باخ: کرخت) تبدیل می شود. 924. مأوا = بر وزن مَفعَل برای بیان مکان که ریشةآن اوو ( ائو = خانه در ترکی معاصر و ترکی سومری) است. البته در زبان عربی پس از دخیل شدن کلمه ، ریشه ای از آن می سازند و مالک آن کلمه می شوند. همین ریشة ترکی باستانی پس از داخل شدن در عربی بصورت اوو معنای «محل آرامش» بخود می گیرد. جالب آنکه در همه جای قرآن کلمة مأوا با جهنم و نار قرین است و معنای آرامش از آن استنباط می شود. 925. متین = از نامهای بسیار قدیمی آقایان به معنی سنگین و باوقار که به عربی رفته است. بصورتهای مختلف «مته ، متی ، مئتی ، ماتی ، ماتان و متنه» نیز آمده است (5). 926. مُخ = موُغ = خرد و اندیشه (17) ، ریشة اصلی مغان 927. مردمک و مرجیمک (1) = مرجی (عدس) + مک (اک) = عدس مانند ، کانون چشم که شبیه عدس است ؛ مرجیل = عدسی 928. مزد محقّق اروپائی س.چوکه آنرا ترکی سومری می داند چرا که در متون آنها نیز استفاده شده است (20) ؛ به نظر مژده (ه.م) نیز از همین ریشه است. 929. مزراق = میزراق و بیزراق = بیز (نوک تیز) + راق (اک) = وسیلة نوک تیز ، نوعی نیزه ، زوبین (19،3): کمند رستم دستان نه بس باشد رکاب او * چنان چون گرز افریدون نه بس مسمار ومزراقش/ منوچهری 930. مژده = موژده = موژدو = موجدو و موزدو = موزد (باخ: مزد) + و (اک) = مزدانه ، مزدی که در قبال تشکر و تقدیر دهند ، موُجدولوق و مشتولوق (باخ: مشتلق) از همین ریشه است. 931. مشتلق = موشتولوق و موجدولوق = موزدولوق = موزدو (مژده) + لوق (اک) = مژدگانی 932. مغان = موغان = موُغقان = موغ (خرد) + قان (اک فاعلی) = بسیار در اندیشه ، منطقة شمالی آذربایجان ؛ احتمالاً قان در آخر کلمه همان اکِ مکانی باشد که در اسامی مکانها بصورتهای جان/ کان / خان / غان / قان آمده است. با این توصیف: مغان = مکان اندیشه و خرد 933. من 934. منجوق و بنجوق = میْنجیْق و بیْنجیْق = بوْنجوق = بوْیونجوق = بوْیون (گردن) + جوق (اک) = گردن آویز ، هرچیز از جواهر یا از پنجه های شیر یا مهر که برای دفع چشم زخم به گردن اسب می آویختند. 935. مُو /درخت = موْو = درخت انگور ، تاک ، رز ؛ مؤولوک = تاکستان 936. مین باشی/ت = مین (هزار) + باشی (فرمانده) = فرمانده گروه هزار نفره ، از رتبه های نظامی 937. نردبان = نرده (ه.م) + بان (باخ: بام) = نردة بام ، وسیلة نرده ای برای پشت بام رفتن 938. نرده و نرکه و نرگه = حصار دور یک محوطه ، در قدیم افراد خان محدوده ای را حصار می کردند تا خان راحت شکار کند. این حصار ، نرکه و نرگه و نرده نام داشت. 939. نرگس و نرجس (معر) = نرگیز = نام گل ، از نامهای قدیمی خانمها (5) 940. ننه = نه نه = آنا ، مادر ، باخ: به به 941. نوکر = نؤکر= چاکر ، خدمتکار مرد ، نوکار (1) ؛ ریشه اش معلوم نشد: نایمتای و ترمتای را به نوکاری معیّن گردانید / جهانگشای جوینی 942. وار/پ = هست ، دارا ، صاحب ، بصورت پسوند در انتهای بعضی کلمات. مانند: خانوار ، جانور ، عیال وار ، سوگوار ، امیدوار؛ البته در فارسی پسوند وار معانی و وظایف گوناگون دارد ولی با این وظیفة مذکور مشخص است که از ترکی کمک گرفته است. 943. واژگون و واشگون و باژگون و باشگون = باش (سر) + گون (اک) = سرنگون 944. وشاق = اُوشاق = بچّه ، غلام بچّه ، پسرزیبا ، خاصة شاه ، پسر ساده (1،27): نماند از وشاقان گردن فراز * کسی در قفای ملک جز ایاز /سعدی 945. وطن = واطان = باتان (ه.م) 946. ویجین = بیجین= بیچین = بیچ(بیچمک = درو کردن) + ین(اک)= درو ، هُرُس 947. هالو = آلو و آلوق = بد ، زشت ، دست و پا چلفتی ، بی دست و پا ؛ تغییر آلو به هالو مانند تغییر آچار به هاچار است. 948. هاله = هالا = هایلا = آیلا (ه.م) = نور و روشنائی دور ماه ؛ تبدیل آ به ها در اول کلمه مرسوم است. مانند: هاچار (= آچار) و هالو (آلو)! 949. هردم بیل = هردن بیر= هردن (گاهی ، هر از چند گاه) + بیر (یک ، یکبار) = یکبار گاهی ، گاه و بیگاه ، بگیر نگیر 950. هُما = همای = اوْمای و اوُمای = از الهه ها و ریشه های ترکی باستان (17) 951. همه = هامیْ ، در ترکی باستان بصورت قامیْ یا قامو آمده است (2،17). 952. هون = هوُن = در ترکی باستان بمعنی «خلق ، ایل» ، امپراطوری بزرگ ترک که1500 سال پیش از آسیای میانه تا اروپای مرکزی را تحت حاکمیت خود درآورد. در کتیبه های باستانی بصورت«خون و گون» نیز آمده و در ترکی معاصر اصطلاح «ائل-گون» از آن ریشه باقی مانده است. 953. یاپونجی = یاپیْنجیْ = یاپینج (پالتو) + ی (اک) = پالتوئی ، لباس نمدی بدون آستین و با دامن دراز که از یقه با بند بسته می شود و از نفوذ باران جلوگیری می کند (19). 954. یاتاقان = یات (یاتماق = خوابیدن) + اغان (اک) = خوابنده ، وسیلة مکانیکی تخت وخوابیده (و امروزه به شکلهای مختلف) که در صنعت استفاده می شود ، برینگ 955. یارماق و یرماق و یرمق = یارماق = یاریماق (= درخشیدن) = درخشنده ، سکه ، درهم و دینار ، پول ، نقره (1،27): هم خواسته به خنجر هم یافته به جور * از خصم خود تو یرمق و از من تو یرمغان/ رشیدی 956. یارمه = یارما = یار (یارماق = شکافتن) + ما (اک) = شکافته ، بلغور ، گندم نیم کوفته ، یارمیش (2) 957. یاسا از مصدر یاساماق (تنبیه کردن ، برقرار کردن نظم و قانون) = قاعده ، قانون ، تنبیه برای تأدیب ، سیاست ، قصاص (1) ؛ به یاسا رسانیدن = مجازات و قصاص کردن ، یاسامه = یاساما = مالیات کشاورزان ، یاسامیشی = نظم و تدبیر ، یاسای بزرگ = از انواع مالیات ها برای کشاورزی غیر از مالیاتهای قلان و قبجور ، یساق = سیاست و ترتیب ، یساول = نظم دهنده: و آن قپچور که اکنون بحکم یاسای بزرگ می ستانند ، نستدندی و اکنون هم بحکم یاسق از پنج کس نمی گیرند… / رسائل خواجه نصیر 958. یاشار = یاشا (یاشاماق = زندگی کردن ، جاودانه بودن) + ار (اک فاعلساز) = جاودان ، نام آقا 959. یاشماق = پوشش ، نقاب ، چهره پوشانی (1) ، نوعی حجاب صورت، بصورت Yashmak در انگلیسی 960. یاغی = یاغیْ = سرکش ، دشمن ، از ریشه های ترکی باستان (1،17) 961. یال = یال و ییْل و یالیْغ = رُستنگاه موی درگردن اسب ، موی گردن اسب و شیر (2): بدین کتف و این قوت یال او × شود کشته رستم به چنگال او/ شاهنامه 962. یالانچی = یالانچیْ = یالان (دروغ) + چیْ (اک) = دروغگو ، بی بند و بار ، شعبده باز (1) 963. یالقوز = یالقیْز و یالنیْز = یالینقیز = یالین (ساده ، بدون همراه) + قیْز (اک) = تک ، تنها ، مجرد (1،19) 964. یاوه = یاوا = یاو (بد ، فحش ، هرزه) + ا (اک) = سخن نامناسب و هرزه ، سست و بی پایه ، اراجیف و اباطیل ، سست و بی پایه ؛ یامان = یاومان = فحش ، یاووز = بد ، یاوا آدام = آدم سست و آرام ، یاواش = آرام 965. یتاق = یاتاق = یات (یاتماق = خوابیدن) + اق (اک) = خواب ؛ نگهبانی و پاسبانی ، شاید بخاطر اینکه نگهبان در محل نگهبانی باید مبیت کند: خِردم یزک فرستد به وثاق خیلتاشم ادبم طلایه دارد به یتاق و پاسبانی/ نظامی گنجوی (27) 966. یدک = یاتاک = یاتاق = یات (یاتماق = خوابیدن) + اق (اک) = خوابیده ، درحال استراحت ، سابق به اسبهای درحال استراحت که جهت تعویض با اسبهای خسته از راه در چاپارخانه ها نگهداری می شدند می گفتند ولی اکنون به هر وسیلة ذخیره ای یا کمکی می گویند، زاپاس ، ذخیره 967. یر = یئر = جا ، زمین ، مساوی ؛ یر به یر= مساوی مساوی ، جا به جا 968. یراق = یاراق = یارا (یاراماق = به درد خوردن) + ق (اک) = بدرد بخور ، ابزار و تجهیزات لازم ، تجهیزات جنگی ، اسلحه ؛ یاراقلیق = مسلّح ، از ریشه های ترکی باستان (17) 969. یرغو = یارقی = یار (یارماق = شکافتن ، زخم کردن) + قی (اک) = ابزار شکافنده ، سیاست ، تنبیه ، فرمان ، محاکمه ، شاید به اعتبار برنده و شکافنده بودن قانون ؛ یرغوچی = یارقیچی = بازرس و رئیس دیوان ، یوْرغولاماق = مجازات کردن ، یارقیتای = دیوان عدالت: عاشق از قاضی نترسد ، می بیار × بلکه از یرغوی دیوان نیز هم / حافظ 970. یَرلیغ = یارلیغ = حکم پادشاهی (1): ز بیم خاتم القاب تو نهادستند × بحکم یرلیغ از آل ایلخان یاقوت / نزاری قهستانی 971. یرنداق = یارانداق = چرم خام ، انبان که ازپوست بزماده باشد ، روده ، تسمه ، دوال (2،8،27): بی یرنداق گرد گردن تو × نه بگردی و نه فرو گذری/ رودکی سمرقندی 972. یزنه = یئزنه = شوهر خواهر (1،19،27) ؛ بصورت عام یعنی داماد 973. یساق = یاساق = یاسا (ه.م) + اق (اک) = تنبیه ، قانون ، سیاست ؛ بصورت یاسق هم آمده است: خفتان و زره ز تیغ و تیرش × دل کسب نکرد دریساقت/ نورالدین ظهوری و آن قپچور که اکنون بحکم یاسای بزرگ می ستانند ، نستدندی و اکنون هم بحکم یاسق از پنج کس نمی گیرند/ رسائل خواجه نصیر 974. یسال = یاسال = قشون ، صف ، لشکر ، فوج ؛ احتمالاً از مصدر یاساماق (باخ: یاسا) (8) : لشکری منهزم از راکب او چون نشود که ز شوخی همه جا فوجی از او بسته یسال / سنجر کاشی 975. یساول = یاسوْووُل = یاسا (باخ: یاسا) + قوْل (بازو) = بازوی قانون ، بازوی
تنبیه ، کسی که در دست نشان اجرای تنبیه یا قانون دارد ، تنبیه کننده ،
نگهبان چماق به دست جلوی خانة خانها در جشنها و مهمانی ها برای تمییز
مهمانها از غریبه ها و طرد بیگانه (1) ؛ همریشه با یساق و یاسا = یاغلاوا = یاغلا (یاغلاماق = روغنی کردن ، چرب کردن) + وا (اک) = روغن اندود ، چربناک ، ظرف آهنی دسته دار که در آن روغن سرخ می کنند ، کاسة مسی دسته دار برای کشیدن غذای سربازان (1،25) 977. یغلق = یاغلیْق = یاغ (= غارت) + لیْق (اک) = احتمالاً: وسیلة غارت و شکار ، تیر پیکاندار (1،27): هنوزش پّرِ یغلق در عقاب است × هنوزش برگ نیلوفر در آب است/ نظامی گنجوی 978. یغما = ییْغما = ییْغ (ییْغماق = برچیدن) + ما (اک) = برچیدنی ، جمع کردنی ، برچیدن سفره ، غارت ، تاراج ؛ یاغما با همین معانی هم صحیح است ، یاغمالاماق = غارت کردن: 979. یغمور = یاغمار ویاغموُر= یاغ (یاغماق = باریدن) + میْر (اک) = باران ، نام آقا ؛ البته در معنای باران آنرا در ترکیه بکار می برند و ترکان آذری بجای آن یاغیش(از همین مصدر) استفاده می کنند. مثل ترکیه ای: یاغموردان قاچارکن دوْلویا توتولماق و معادل آذری آن: یاغیشدان قاچیب دوْلویا دوشمک(= از باران رهیدن و به تگرگ مبتلا شدن) 980. یغناغ = ییْغیْناق = ییْغین (ییْغینماق = جمع شدن ، متراکم شدن) + اق (اک) = تجمع ، گردهمائی مردم ، محل تجمع (27) 981. یُغور = یوُغوُر از مصدر یوغورماق (=خمیر کردن) = خمیرواره ، بدقواره و شُل و ول ، صفت منفی برای آدم بدهیکل 982. یقه = یاخا = گریبان ، گلو (1) 983. یلاق = یالاق = یالا (یالاماق = لیسیدن) + اق (اک) = لیسیدنی ، سفال شکسته که در آن برای سگ و گربه آب و غذا بدهند (27) ؛ یئلاق = نام شاهی از ترکان (27): تراست ملک جهان و تویی سزای ثنا * چگونه گویم مدح یماک و وصف یلاق/ خاقانی شیروانی 984. یلپیک = یئلپیک = سایبان ، سایبان درشکه و خودرو (25) 985. یلمه = یله مه = زره دارای چند تکّه ، قبا ، بارانی ، یلمق (معر) (1،2): من از یلمهبودم همیشه به تنگ×گذشتی همی روز نامم به ننگ/ قاری 986. یلواج = یولاوُوج = یول (راه) + آووج (آگاه) = راه دان ، رهنما ، پیامبر، محمود یلواج خوارزمی سفیر و رسول چنگیزخان در دربار سلطان محمد خوارزمشاه و نیز وزیر قاآن : هر یک عجمی ولی لغزگوی × یلواج شناس تنگری جوی / خاقانی 987. ینگه = یئنگه = همسربرادر ، مقابل یِزنه(شوهر خواهر) ، پیرزنی که شب زفاف همراه عروس می آمد،همراه،مثل؛ینگة دنیا = همتای دنیا = آمریکا 988. یواش = یاواش = یاوا(یاواماق = سست وآرام شدن) + ش(اک) = آرام ، سست 989. یوت = مرگ فراگیر دامی ، مریضی که منجر به مرگ عام ستوران گردد (27). 990. یوخه = یوْخا = نازک ، تنک ، نان تنک (27) ؛ اوره گی یوْخا = دل نازک: و خوانها به رسم غزنین روان شد از بزرگان و نخجیر و ماهی و آچارها و نانهای یوخه/ تاریخ بیهقی (27) 991. یورت = یوُرد = خانه ، محل خیمه ، چراگاه : … هریک را یورت معین فرمود که آنجا عصای اقامت بیاندازد / تاریخ جهانگشای جوینی گفتم: قرقچی گشته ای ای عشق اما یورت دل ییلاق سلطان چون بود ، قشلاق چوپانی است این/ مولوی 992. یورتگه = یورت (ه.م) + گه (اک) = نوعی خانه : از پناه حق حصاری به ندید × یورتگه نزدیک آن دز برگزید / مولوی 993. یورتمه = یوْرتما = یوْرت (یوْرتماق = حرکت دادن اسب بصورت یک پا و یک دست در هر قدم ، حالت اجباری از مصدر یورماق) + ما (اک) = نوعی راه رفتن اسب ، رفتار به شتاب ، یورغه یا یُرغه (1،3) 994. یورش = یوروش = یورو (یوگورمک ، یورومک = حمله ور شدن) + ش (اک) = حمله وری ، هجوم 995. یورغه و یرغه = یوْرغا = یوْر(یوْرماق = حرکت کردن اسب بصورت یک پا و یک دست ) + غا (اک) = حرکت یک پا و یک دستی اسب ، یرغا ، حرکت با عجله و شتاب : سکسکانید از دمم یرغا روید×تا یواش ومرکب سلطان شوید/مولوی 996. یوزباشی/ت = یوز (صد) + باشیْ (فرمانده) = فرمانده گروه صد نفره ، سابقاً از رتبه های نظامی 997. یوغ معرب چوغ و چیْغ ترکی ( افزار چوبی که به گردن حیوانات بارکش می اندازند) ؛ این ریشه اصیل ترکی در زبانهای دیگر هم نفوذ کرده است. مانند: چوغ (فارسی) ، یوغ (عربی) ، yoke (انگلیسی ، وسیله ای به همین شکل در سیستم فرامین هلیکوپتر) ، joch (آلمانی) ، joug (فرانسه) ، yogo (اسپانیائی) (1،2،19،27): یکی تخت عاج و یکی تخت چغ×یکی جای شاه و یکی جای فغ/ لغت فرس (27) 998. یوغورت = یوُغوُرت از مصدر متعدی یوغورتماق (= خمیر گرداندن ، سرشتن ، عجین
کردن) = عموماً ماست تُرشیده ، جغرات (معر) ، بصورت Yoghurt , Yogurtدر
انگلیسی = یوْنجا = یون (یونماق =کندن ، درآوردن از زمین ) + جا (اک) = چیدنی ، کندنی ، از روئیدنی ها 1000. ییلاق = یایلاق = یای (تابستان) + لاق (اک) = تابستانه ، جای مطبوع و خنک و قابل زندگی در تابستان منابع و مراجع 1. معین ، محمد ، فرهنگ شش جلدی فارسی 2. دبیرسیاقی ، دیوان لغات التُرک محمود کاشغری 3. بهزادی ، بهزاد ، فرهنگ تکجلدی آذربایجانی-فارسی 4. زهتابی ، محمدتقی ، تورکلرین اسکی تاریخی 5. غفاری ، رضا ، فرهنگ نامهای ترک 6. صفرلی ، علیار و یوسفلی ، خلیل ، آذربایجان ادبیاتی تاریخی 7. پروفسور نظامی خودیف ، آذربایجان ادبی دیلی تاریخی 8. عمید ، فرهنگ تکجلدی فارسی 9. دیوان حافظ 10. مولوی(مثنوی معنوی،دیوان شمس،اشعار ترکی) 11. دیوان سعدی 12. نجفی ، ابوالحسن ، غلط ننویسیم 13. الغون و درخشان ، فرهنگ لغات ترکی استانبولی به فارسی 14. زهتابی ، محمدتقی ، معاصر ادبی آذری دیلی 15. فرهنگ جغرافیائی آبادیهای کشور جلد ششم سازمان جغرافیائی نیروهای مسلح 16. صدیق ، حسین ، سیری در اشعار ترکی مکتب مولویه 17. صدیق ، حسین ، یادمان های ترکی باستان ، نشر نخلهای سرخ ، تهران ، 1379 18. هیئت ، جواد ، سالنامه های بیست گانة «وارلیق» 22. صدیق ، حسین ، قارا مجموعه، اردبیل ، انتشارات شیخ صفی الدین ، 1378 23. پاشا صالح ، علی ، مباحثی از تاریخ حقوق ، انتشارات دانشگاه تهران ، 1348 24. حییم ، فرهنگ یکجلدی فارسی – انگلیسی 25. Turgut Akpinar, Turk Tarihinde Islamiyet , Istanbul 1993 26. داشقین ، فرهنگ لغات ترکی به فارسی 27. محمد حسین بن خلف تبریزی ، برهان قاطع ، تهران ، انتشارات امیرکبیر ، 1362
|
|